.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

روزهای خوش دبیرستان

هوالغریب...



دیروز خیلی اتفاقی رفتم سراغ کیفی که زیر تختم است و این کیف پر است از چیزهای ریز و درشتی که هر کدام برای خودشان بودنشان علت دارد...


چشمم خورد به کاغذی لوله شده در گوشه ی کیف...می دانستم چیست...بازش کردم و یک سری روزهایی برایم زنده شد....روزهای خوش دبیرستان و آن شیطنت های عجیب من...از آن جایی که همیشه سر به زیر بودم هیچ کس فکرش را نمی کرد که تمام این شیطنت ها کار من باشد...تنها  معلم هایمان می دانستند و تمام بچه های کلاسمان...


آنقدر با معلم هایمان صمیمی بودیم که یکی از آن ها که صدای خوبی داشت برایمان آهنگ های مرضیه را می خواند...هنوز صدایش در گوشم است...یا یکی دیگر از معلم هایمان وقت هایی که درسمان تمام میشد شروع می کرد به ضرب زدن روی میز و یک سری دخترک، رها از همه چیز سرخوشانه میریختند وسط کلاس و تمام توانایی هایشان در رقص را به رخ یکدیگر  میکشیدند...هرچند در این مورد من کاملا ساکت بودم...چون هیچ گاه نخواستم که یاد بگیرم تا برقصم...و از همان وقت ها هم همیشه نقش رقص نور را داشتم:دی


و  یا در اوقات دیگر من می خواندم و بچه ها می رقصیدند... آن وقت ها آهنگ مورد علاقه بچه ها آن آهنگ کامران هومن بود...همان که می گوید نمره بیست کلاسو نمی خوام:دی


آهنگ درخواستی بچه ها بود...هی می گفتند فاطمه بخونش و من عین کلیپ تصویری اش اولش شروع می کردم به انگلیسی حرف زدن و دو نفر از بچه ها نقش های دیگر را بر عهده می گرفتند و خلاصه کلیپی می شد برای خودش:دی


آن ها می رقصیدند و من می خواندم:دی



                    چقدر دیوانگی هایمان رهــــــــایی داشت...



خلاصه که دیروز رفتم به خاطرات گذشته...


یادم می آید همیشه وقت های بیکاری من در دریچه ی کولر کلاسمان که به تمام کلاس ها راه داشت ادای نان خشکی در می آوردم یا سبزی فروش و این جور شغل ها...صدایم جان می داد برای این کارها:دی


آن قدر طبیعی میشد که مدیر و ناظم مدرسه فکر می کردند نان خشکی جوانیست که می آید دم مدرسه دخترانه و دارد مزاحمت ایجاد می کند و ما چقدر سر خوش بودیم که آخرش هم ناظم و مدیر مدرسه نفهمیدند که آن پسری که دنبالش بودند همان فاطمه ای بود که هیچ کس فکرش را هم نمیکرد...این را معلم هایمان می آمدند و می گفتند...همیشه می گفتند فاطمه نمی دانی که مدیر و ناظم همه بسیج شده اند که مچ این نان خشکی را بگیرند:دی


یادم نمیرود وقتی بعد از این که سال اول که با آن رتبه ی خوب در هیج دانشگاهی بخاطر اشتباه آن مشاور که باعث شد هیچ کجا قبول نشوم  و حسابی افسرده شده بودم رفتم مدرسه برای گرفتن دیپلم و مدارکم ...وقتی معلم ها من را دیدند همگی مانده بودند که چقدر من عوض شده ام...هنوز تقدیر نامه ی سازمان سنجش را دارم که چون در آزمون هایش همیشه رتبه ام تک رقمی میشد به من داده بودند... ولی بعدش هیچ دانشگاهی قبول نشدم و زندگی ام کلا عوض شد....


بگذریم...نمی خواهم آن روزها را مرور کنم...


یادم است با تمام معلم هایمان خوب بودیم و البته خیلی هم بچه درس خون بودیم... حتی یکی از معلم هایمان بود که گاهی که من سر کوک نبودم میگفت دلم برای شوخی هایت تنگ میشود بخند لطفا و من نیشم تا بنا گوش باز میشد و میخندیدم...


چقدر خندیدن راحت بود آن قبل ها...


آن قدر خاطره هست از آن دوران که نمی دانم از کدامشان بگویم...شاید به مرور گفتمشان...


دیروز از راه دانشگاه که می آمدم یکی از بچه های دبیرستان را در خیابان دیدم...میگفت از بچه های قدیم و آن همه شیطنت های من....من تنها لبخندی زدم و گفتم گذشت آن روزها...


برایم خیلی جالب است...در آن کلاس 19 نفری دو نفر از بچه ها برای خودشان مادر شده اند...همان دخترکانی که هنوز سرخوشی هایشان را یادم است حال مادر شده اند...حتی یکی شان را وقتی که باردار بود در دانشگاه دیدمش...آمده بود برای امتحان...من تنها به او خندیدم و گفتم این دیگر چیست....او خندید و دستش را روی شکمش گذاشت و گفت دخترم است...نگا جه تکانی می خورد در وجودم...


و من خندیدم .... حال دخترش باید یک سال یا کمی بیشتر و کمتر داشته باشد...


دیروز که رفتم سراغ کیفم و آن کاغذ را دیدم تمام آن روزها را یادم آمد...تمامشان...


یادم است یک روز یکی از بچه ها شروع کرد به کشیدن عکس هر کداممان...من هم فردایش برایش یک کاغذ A3 آوردم و گفتم همه مان را در کنار هم بکش و بعد هم به تعداد تکثیر می کنیم تا یادگاری بماند برایمان...


وآن روز که دوستم را در دانشگاه دیدم به او گفتم هنوز آن کاغذ را داری؟ لبخندی زد و گفت:قابش کرده ام و زده ام به دیوار اتاقمان...دخترم باید مادرش را ببیند...



و حال میرسم به خودم...


دوست داری از خودم بشنوی؟!


اگر دوست داری روبه رویم بنشین و خوب گوش بده...به چشمانم نگاه کن و بگذار من هم به چشمانت نگاه کنم و خودم را در قاب قهوه ای چشمانت ببینم و برایت بگوبم...


آخر تنها و تنها دوست دارم با تو حرف بزنم خوب ِ من...



این روزها کمی ساکت شده ام...از دیروز دلم بدجور هوایی شده و کارم شده زل زدن به عکس بالای تختم و حرف زدن با صاحب امروز...


و خواستن ِ تو با تمام وجودم...



نمی دانی چقدر دلت پر پر می زند وقتی که چشمانت شش گوشه اش را ببیند...نمی دانی چقدر بی تاب و بی قرارش می شوی وقتی که چشمانت ببیند...تا وقتی ندیده باشی تنها یک آرزوست...اما وقتی ببینی میشود تمنا...می شود بی قراری برای صبح های محشر بین الحرمین و آن خلوت و قدم زدن بین یک عالمه کبوتر...


آخ که این روزها دلم بدجور هوایی حرمش شده...هوایی سفری که می گویند هر چه سختی بیشتری داشته باشد زیباتر است...و به راستی که چنین است...



باید دیده باشی تا بی تاب شوی...باید دیده باشی تا بفهمی بی قراری یعنی چه...


باید چشمانت دیده باشد تا بدانی اشک ریختن در مقابل قتلگاه یعنی چه...


باید چشمانت دیده باشد تا بدانی که راه رفتن هم در آنجا جرئت می خواهد...



تنها همین...






+این هم همان نقاشی که از آن نوشتم...نقاشی که شده است خاطره ی فراموش نشدنی من از دوران زیبای دبیرستان...


من هم بین این 19 نفر هستم:دی



نظرات 14 + ارسال نظر
لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 09:50

سلاااام.

فوق العاده نوشتی فاطمه... فوق العاده...

اولش خندیدم با متنت ،
بعدش رفتم به روز های هنرستان خودم..

بعد هم که رسیدی به خودت ...

-------
بعد هم مهربان ارباب و...

راه رفتن هم در آنجا جرات میخواد...

سلااااااااااااام...

ممنونم...

خدارو شکر که خندیدی...

خودم و نشستن در مقابلش و نگاه کردن به چشماش و حرف زدن...

محشره لیلیا...


اوهوم خیلی جرئت می خواد...جرنتی که قبل رفتن فک می کنی نداری ولی خوده ارباب بهت میده...

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 10:02

دیروز...

یجورایی دعوت شدم ، برای غبارروبی ضریح خانم حضرت معصومه (س)...

فاطمه...این چند روز خیلی روزای سختی بود...
دقیقا وقتی که...
اینقد حالم بد بود و خسته ، به خانم گفتم ، من دیگه هیچی ازت نمیخوام..اصن انگار منو نمیبینی...
دیگه کاری ندارم و ...منو ول کردی به حال خودم و جواب این آدما رو که اینطور ...
( از همین حرفا...)

اینا رو گفتم و ...

فرداش، ینی همین دیروز، رفتیم غبار روبی...
اونم شب تولد ابالفضل العباس (ع)...
و من دل سرد از ... ، بین رفتن و نرفتن مونده بود..
اما الان خوشحالم که رفتم...

خدا شاهده یه لحظه هم از ذهنم دور نشدید شما دوست های خوبم.

راستش با وجود این اتفاقایی که میگی بهم و برات می افته موندم چرا حرف رفتن میزنی...

خوش بحالت لیلیا...

راستش یک بار مشابه تجربه تو رو داشتم...

روزی که رفته بودیم طل زینبیه....همین جوری نشسته بودیم تا اذان بشه و نماز بخونیم ...من داشتم به خانوم عربی که اونجا رو جارو می زدو می دیدم...داشتم ته دلم با خودم میگفتم کاش بشه که من جارو بزنم اوجارو...

طل زینبیه جای کوچیکیه...

بعد خانومه اومد نزدیک من...من که عربی بلد نبودم با اشاره بهش گفتم میشه جاروتونو بدید به من؟
بعد خانومه لبخند زد و جاروشو بهم داد...

اصا انگار دنیارو به من داد...

ذوقی کردم که نگو...



منم خوشحالم که رفتی...

تو لطف داری به ما لیلیا جان

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 10:04

میدونی چیه...

عسلی جونمم بود توی قلبم...

هرچی همه تلاش میکنن و میخوان عسلی رو بگیرنش ازم ، اما خداروشکر نمیتونن،


و عسلی جونم رو توی قلبم دارمش...

خدایا شکر..

راستش نمی دونم چی بگم لیلیا...

راستش فقط برای آرامشت دعا می کنم...

همین ...

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 10:05

وقتی دل سردی از همه جا ،

این طور دعوت شدن میچسبه..

اوهوم...

خیلی خیلی خوب میچسبه...

به من که خیلی چسبید اون باری که تجربش کردم...

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:53 http://delhayebarany.blogsky.com

یه فلش بک زدی به دوران رهاییت
چقد خوبه که یادته... که این یادگاریا هست که مشترکن...
اون زمان نهایت یادگاریا یه دفترخاطرات بود و خط ها و متن هایی که هیچ وقتم از خودمون نبودن و فقط می نوشتیم... اونم تازه مثلا آخر اردیبهشت یادمون میومد دفترخاطرات درست کنیم

خیلییییی پایه بودینا

نون خشکیتو که خودمم شنیدم اصا خوراک کارته فسقلی
می گما پایه ای؟ وانتشو جور کن منم بلندگوشو صداشم که تو داری
من بیام یا تو میای؟

اوهوم...خوب یادمه...

اتفاقا یه نمونه ازون دفترارو دارم...واسه دوران ابتداییمه...اصا فقط الان که میبینمش می میرم از خنده:دی

دقت کردی همه هم عاشق هم بودن؟:دی
مثلا نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد

یا خیلی حرفای دیگه...
ولی خب من بچه ی خلاقی بودم..گفتیم یه کاری کنیم موندگار باشه

پایه بودیم خفن...
تازه دمه عید که میشد سفره هفت سین درست میکردیم...و خیلی کارای دیگه...


بعله...شنیدی تو
دیدی چه به صدام میاد؟

آره ...پایه ام...من کلا پایه هر گونه دیوانگی میباشم...
تو بیا اینجا ... تقسیم می کنیم چند روز نون خشکیای اینجا...چند روز تون خشکیای اصفهان...

درآمدشم خوبه...

حسابی می تونیم پولدار بشیم...بعد یه نون خشکی مکانیزه می زنیم...

دیگه خیلی آپ تو دیت میشیم و به روز نون خشک جمع می کنیم...تو که می دونی من خیلی آدم به روزی ام در زمینه فناوری و اینا

حتی اگه نون خشکی بشم

البته بهتره بگم نون خشکی بشیم...

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:56 http://delhayebarany.blogsky.com

رقص بلد نیستی

ای بابا

می گما بیا اگه می خوای بهت قرض می دم رقص

تازشم دوس دارم برم عربی یادبگیرم اصن یه ماجرایی داریما


واااااااااااای یادمه مام اون زمان طفولیت و اینا نمره ی بیست کلاسو نمی خوامو می خوندیم:دی

منتها من چون اول و دوم و سوم هرسال تو یه مدرسه ی دیگه بودم اصن دبیرستانم همش تا می رفتم عادت کنم میومدم بیرون از اون مدرسه ها
ولی سوم دبیرستان و پیش دانشگاهیم جایی رفتم که کل کل کل زندگیمو عوض کرد
با چادر بودم راستی


اصن الان بیا راحت بخندیم باشه؟


ایشالله بچه ی خودت

نه بابا...تو که میدونی من رقص بلد نیستم....

آره...یخده از اون همه قری که داری و به من بده

میگم به منم یاد میدی؟

اصا چطوره واسه شروع عربی یاد بگیرم

تو برقص من رقص نور:دی

این آهنگ جهانی بود اصا:دی
یادش بخیر...چه دورانی بود...

من از دوم تا پیش یه مدرسه بودم...فقط اول یه مدرسه دیگه بودم...



توام که با چادر محشر میشی...


موافقم....بزن قدش...


ایشالله بچه ی خودت اصا:دی

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:59 http://delhayebarany.blogsky.com








چقد دلم می خواس دیرروز می تونستم باشم و بنویسم... واسه میلاد مهربون ارباب...
ناخودآگاه اومد رو زبونم...
مهربون ارباب

همنشینی با تو و لیلیاس دیگه


واااااااااای تو که منو هوایی کردی دختر
...
تا حالا نرفتم...
چقد دلم خواست...

خدا رو شکر که چشمای قشنگت دیدن ضریح شیش گوششو

ایشالله








دیروز تو یه سر داشتی هزار سودا:دی

مهربون ارباب...

همیشه مهربون ارباب بوده و هست...

ایشالله میری زودی...
ایشالله چشمای قشنگ توام حرم محشرشو می بینن...

مهربون ارباب دعوتت می کنه

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 16:02 http://delhayebarany.blogsky.com

من که می دوونم تو کدومی
بهتم نمی گم تازشم

آره...بهت گفتم که کدومم

خیلی ضایه میشه ...

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 16:10 http://delhayebarany.blogsky.com

خودم باهوش بودم فهمیدم

هرچند دوستت خنگ بوده کشیدتت


می خوای اصن خودم بکشمت؟

نه بابا

طفلی بد هم نکشیده ها...


تو میتونی مقایسه کنی خوب...

آره...باحال میشه...

دوس دارم نقاشی داشته باشم از خودم...

فریناز پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 16:20 http://delhayebarany.blogsky.com

مون

مون

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 16:54

فاطمه...

بله...

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 17:16

فاطمه و فریناز دوست داشتم واسه مهربان ارباب بنویسین..

حیف شد..همش منتظر بودم بنویسید واسه ارباب و بخونم و لذت ببرم...

اما هیچکس ننوشت...

...
...

من خیلی باهاشون حزف زدم دیروز...با عکس بالای تختم...فقط ننوشتم...

فریناز رو هم مطمئنم حرف زده ولی ننوشته...چون دیروز بهم گفت خیلی دلش می خواد می تونست بنویسه ...

لیلیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 17:25

منم شب و روز با هاش حرف میزنم...

اوهوم...

مراقب خودت باش بانو.

توام خیلی مراقب خودت باش...

مخصوصا این روزا...

خیلی مراقب باش

sima جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 01:27

Faghat kelase shoma khub bud baghyash jahanam bud halam az khaterate dabirestanam beham bikhore har chi nadaram az oun ruzast

خب کلاس شمام که از صدای دختر عموی نون خشکیت استفاده می کرد

ولی خب آره...یادمه خیلی خوب...

فراموش کن اون سالها رو...من خودم از نزدیک می دیدم چی میگذشت بهت و به قول خودت چیا باید میرسید بهت که نرسید...

ولی خب تموم شدن...

مهم اینه که الان دونه به دونه داره بهت میرسه و الان خیلی بیشتر از قبل قدرش رو می دونی...

راستی تموم شدن امتحانا هم مبارک...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.