.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بازگشت به ....

هوالغریب...



این روزها لبریزم از حرف...


پر...آنقدر که احساس می کنم همین الان است مغزم از شدت پر شدن منفجر شود و یک عالمه کلمه بپاشد بر تمام دیوارهای یاسی رنگ اتاقم...


این روزها با هر قدم می گویم شکر معبودم...شکر برای همه چیز...


این روزها که اگر خدا بخواهد می خوام بار دیگر برگردم به شغلی که با تمام وجود دوستش دارم...


خوشحالم...


من خودم را بین تمام این شغل پیدا کرده ام...

من خودم را کلمه به کلمه و رج به رج لابه لای این شغل پنهان کرده ام...


از وقتی خودم را درست شناختم مشغول بودم به این شغل...

و حال بعد از چند سال دوری برایم این نزدیک شدن دوباره چقدر زیباست...


اما از این که بگذرم حسابم این روزها با دلم صاف نیست...یک جای کار انگار می لنگد...


یک چیزی سر جایش نیست....

و همین هم مرا دارد نابود می کند...


این روزها حتی قدم هایم هم به عشق تو شده است...چه برسد به نفس کشیدن...


بگذرار تنها خیره شوم به چشمانت....خودت تمامشان را بخوان...


و حال من هستم و یک دنیا حرف که نتوانستم بنویسم و ماند در سینه ام...


تنها همین...




+اندکی سکوت می خواهم برای رها شدن از این همه چرخش...



نظرات 24 + ارسال نظر
فریناز شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 21:59

و بازم می گم که برای همه چی خدا رو شکر

نمی دونی چقدر خوشحالم
چقققققدر برات خوشحالم

تو ساخته شدی واسه درس دادن
مث من که ساخته شدم واسه درس گرفتن


ولی
چرا حسابت با دلت صاف نیس؟...

ممنونم

منم ممنونم از تو واسه همه چیز...

و این حس خوشحالی تو برام کاملا قابل درکه ...کاملا

حسابم با دلم صاف نیست....چون یه چیزی تو دلم سره جاش نیست...ولی این صاف نبودن به اون معنی که تو برداشت کردی نیست...

فریناز شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 22:38

ینی چطوریه مثلا؟
منحنیه یعنی؟

پس واست پیش اومده که قابل درکه

یعنی یه چیزی باید باشه تو دلم که نیست....
و این خلاء خیلی اذیتم می کنه...
خلاء نداشتن...


آره....پیش اومده...بهمن ماه بود که با همه ی وحودم این حس رو درک کردم
درست مثل الان تو

فریناز یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 12:00

ایشالله پر می شه به بهترین شکل بانو...

اوهوم فهمیدم

ممنونم

خداروشکر...وگرنه مجبور میشدم پاشم بیام اصفهان بهت شخصا بگم فسقلی

لیلیا یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 14:18

سلام سلام

بازگشت به...

مغزت پاشیده بشه روی دیوارهای یاسی اتاقت!

الان اگه بود میگفت... هیچی..

چی ! برگردی به شغلی که دوسش داری...

ما هم خوشحالیم برات فاطمه بانو...

رج به رج...

حسابت با دلت صاف نیست...

ای بابا همیشه یه جای کار میلنگه!

تا میام از خوشحالیت خوشحال باشم! باز یه مشکل دیگه هست.....

نابودی یعنی چی!
به خدا بگو همون یه چیز رو سر جاش بیاره!

چه قشنگ ..قدم هات هم به عشق او شده..

حرفات موند ..
آدم نمیدونه باید با این حرفایی که نمیشه نوشتشون ، چیکار باید کنه!

سکوت رهات نمیکنه از این همه چرخش!

مراقب خودت باش ..فاطمه..

سلااااااااااااااااااااااااااااااام

آره...پااااااااااااشیه به درو دیوار و اینا...مثلا تازه رنگ زده بودیم خونرو

کی اگه بود؟

اوهوم...شغلی که با همه ی وجودم دوسش دارم...دعا کن این بار دیگه مشکلی پیش نیاد

همیشه یه جای کار میلنگه لیلیا
صاف نبودن حسابم با دلم رو به فرینازم گفتم اون بالا...اون معنی که فکر می کنی رو نمیده...


دعای هر روزو وشبم شده همین اتفاقا


آره...موووند تو گلوم...
بغض شده


توام

لیلیا یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 14:23

راستی سنگسر یا مهدیشهر برای سمنانِ..

ورودی سمنان ، یه فرعیِ ، نوشته مهدیشهر..

خیلی زبان باحالی دارن! ما که کلی خندیدیم تو اون دوسال دانشگاه (چن تا هم اتاقی هام سنگسری بودند....)

پس تقریا نزدیک ما باید باشه...سمنان هم بیخ گوش ماس

آره...خیلی باحال بود...

بعله...چند نمونه از آتیش سوزوندن هاتون رو خوندیم..راستی بازم بگو برامون
همونا که ما شیطون بودیم اما بی ادب نبودیم و اینا

سهیل دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 00:58 http://titbit.blogsky.com

وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمی‌سازه.

آجی به وبلاگ مام سر بزن بامرام..

اوهوم...
ممنون بخاطر یادآوریش

خدمت میرسم

میگما خنده نداره ولیا...

میگم حتما منم باید اینجوری جواب می دادم که خدمت میرسم داداش...صفاتو؟

نازنین دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 21:31

رهایی!

چقدر این آهنگُ دوست دارم..

خوبی فاطمه؟ :)

منم خیلی دوسش دارم...
یاد ماه رمضون میفتم و سحرهایی که با این آهنگ داشتم و ...

یادش بخیر...

شکر...تو چطوری؟

راستی یه دی ماهی 67 دیگه پیدا کردما
چند روز پیش دانشگاه که بودم...منتظر امتحان بودم یکی ار بچه ها اومد و داشتیم با هم نکته ها رو مرور می کردیم...آخرش بم گفت فاطمه تو چن سالته؟
خلاصه گفتم و وقتی ازون پرسیدم گفت متولد 4دی 67...چهار روز بزرگ تر بود از من...

باحال بود

لیلیا سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 00:06

هی میام نظرات جواب داده نشده رو میبینم! میخوره تو ذوقم!

امیدوارم خووووووووب باشی.فاطمه بانو...

شرمنده

میام پیشت

ممنون...توام خوووووووووووب باش

فریناز سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 21:54

دلم برات یه ذره شده...



ولی خب امتحان داری دیگه


ایشالله همشو با کمک خدا عالیه عالی بدی

منم یه ذره شده
...
...

امان از امتحان...

ممنونم

لیلیا چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 11:36

اومدی!

سلاااااااااااااام

امیدوارم خوب باشی فاطمه بانو...

----------

کسی که باید...

انشالله که مشکلی پیش نمیاد خانومی.نگران نباش.


من هیچ ، فکری نکرده در مورد صاف نبودن حسابت با دلت ...


اتفاقای قشنگین...منم همینطور

بغض...

نه ...

به آقا بگو...به مهربان ارباب...

منم...بغض هامو به مهربان ارباب میگم...
خودش ...

آقا...مراقب فاطمه اش هست..



باشه از آتیش هایی که سوزوندیم...میگم بازم..

بازم سایلنتانه اومدی پیشم!
یا شادیم نیمدی...

به خدا میسپارمت.
انشالله زودتر این امتاحانا تموم شه..من خسته شدم...به جای بقیه...





اووووووووووووووووومدم

سلام خانوم خانوما

شکر...امیدوارم توام خوب باشی


بعله...مام که خوب فهمیدیم کیو منظورتونه



بغض خیلی نفس گیره لیلیا...خیلی...
عکس بین الحرمین که بالای تختمه شده همدم من...علاوه بر اوی زندگیم...
باهاشون حرف میزنم...

دختر همه ی وجودمو لرزوندی گفتی آقا مراقب فاطمه اش هست


بگو...دوس دارم بخونم از آتیش سوزی هات...
میخوای منم از آتیش سوزیام بگم واست؟


چرا اتفاقا اومدم و عکس شهید همت رو دیدم لرزیدم...واسه اولین بار یه چشماش نگاه کردم
من رو چشم آدما خیلی حساسم ...بخاطر همینم وقتی با کسی حرف میزنم خیلی کم پیش میاد به چشمای یکی نگاه کنم...ولی به چشمای اوی زندگیم نگاه کردم...آرامش چشمای پر از رازش محشره لیلیا...محشر

میام پیشت و اعلام وجود میکنم تا سند اومدنم هم امضا بشه

محمدرضا چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 18:30 http://mamreza.blogsky.com

سلام
من کجام
اینجا کجاست؟
اینجا تاریکه چقدر

سلام

چه عجب ازین طرفا!!

اینجا وب منه دیگه

برقارو خاموش کردم...تاریک باشه فعلا...تازه شبیه پشت بوم خونمون شده...آخه شبا که میرم پشت بوم اصا برق روشن نمیکنم شناسایی نشم...
خلاصه که علت تاریک شدن اینه که برقا خاموش شده فعلا...
تو این گرونی پول برق ندارم بدم...با یه حقوق بخور و نمیر زندگی می کنیم ما

خانم معلم چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 21:37 http://khanommoallem.blogfa.com/

عاغا اینجا چرا اینجوری شده ه ه ه ه ه ؟؟؟
یه چراغ قوه ای چیزی بدین به من...

با کله رفتم تو دیفال ل ل ل ...
چش و چالمون در اومد...
هلپ میییییی پلییییییییززززززز...

خودم بهتون هلپ میکنم خانم معلم

]من با گوشیم خونرو روشن میکنم براتون...نگران نباشین

پول برقمون زیاد اومد این ماه این شد که صرفه جویی می کنم


نگین پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 01:16

کاش رنگ قالب وبت با رنگ دلت یکی نباشه
کاش رنگ ِ خونه ی دلت روشن ِ روشن باشه فاطمه!

چی بگم....
رنگ خونه ی دلم سیاه نیست...ولی آسمون دلم خیلی وقته ابریه...پر از ابرای سیاه...مثل همین آسمون

کاش رنگ خونه ی دل هیچ کس سیاه نباشه نگین...

لیلیا پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 14:49

سلام سلام

اینجا چرا اینجوریه!

هی ما با شما از امید و نور و ...اینا حرف میزنیم.
هی شما برو سراغ تاریکی و تنهایی و...

فاطمه ی عزیز...خوبی؟!
( یه چی بگم واسه سوزش معده ات!؟ )

-------------------
بعله .. شمام باهوشیا.

آره نفس گیره...نفس گیر ها رو بسپار به آقا...
بهت نفس میده...

عکس بین الحرمین...آی گفتیا...
خیلی باحاله .در این زمینه میخوام باهات مشورت کنم.


وجودت لرزید...

یا امام حسین (ع)...



باشه میگم.تو هم بگو..دوست دارم از تجربیات آتیش سوزیت استفاده کنم!

اولین بار...
یه عکس ازش دارم قشنگ زل زده به چشم هامون...

خیلی طول کشید تا نگاهش کردم تا منم زل زدم به چشم های پاکش...
ارومم میکنه...و البته...خیلی ...

دقیقا...منم کم پیش میاد نگاه کنم.در واقع تا مجبور نشم سعی میکنم نگاه نکنم به چشم های کسی. چشم پنجره ی روح ِ...باید مواظبش باشیم.

چشمان اوی زندگیت...( خدا برات حفظش کنه . از ته قلبم برات میخوام که خدا برا همدیگه حفظتون کنه.آمین )

فاطمه...چه قدر همه چی شبیه...

منم عاااااااااااااااااااااااااااااااشق چشم های عسلی جونمم...

هر چند دیگه خیلی اجازه ندارم نگاهشون کنم. و دلمم خیلی برای چشماش تنگ شده...اما...نباید...


میخوای یه دعای قشنگ واسه چشم های اوی زندگیت بهت بگم.؟! البته شایدم خودت بلد باشی.

من همیشه این دعا رو میگم.واسه چشم های عسلی جونم.
----------------------------
سند آمدنتون رو تایید کردیم.ممنونم.خیلی خوشحال شدم از آمدنت..

سلام...

فقط این قالبو دوس دارم...
بهم آرامش میده...
همین فقط لیلیا...

_____
راهنماییت واسه سوزش معدم محشر بود دختر...فقط اگه خودش بفهمه خفم می کنه که خب قرار نیست بفهمه...


من همیشه باهوشم....


من آماده ی هر گونه مشورت دادنی هستم

اینجا بگم از آتیش سوزی هام؟



شبیه چیه؟
میگم تو استاد حرف خوردنی لیلیا

دعات واسه چشمای اوی زندگیم رو هم بی نهایت دوس داشتم...بی نهایت...خیلی به دلم نشست...

واقعا ممنونم ازت واسه حرفات...


ممنونم از تاییدتون...
مام خوشحال شدیم

امضاء
فاطمه

واست امضاش هم کردم

لیلیا پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 14:50

چرا جدیدا همش نظرات من طومار میشه

شرمنده.

خوبه...

من طومار دوس دارم

فریناز پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 21:46

آهنگت

محــــــــشره

مخصوصا با حال الانم...


انگار می دونه چه نُتایی بزنه

مرسی

اوهوم...
محشره...

دست سازندش درد نکنه...

اوهوم خوب میدونه...
...

فریناز پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 22:31

چقدر قشنگ...

یه اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب قررررمز توی یه حجم سیاه و خاکستری می درخشه...

می دونی یاد کِی افتادم؟

تولد سه سال پیشت
خدا اینجاست
یه قالب مشکی که بالاش یه ماه بود که به دریا رسیده بود

آخر پستت قرمز نوشته بودی

چه آرامش خوبی!!!


چه حافظه ی خوبی داری تو...

آفرین...چه همرو هم یادشه...فکرشم نمیکردم یادت باشه...

چقد اون آرامشو دوس داشتم...

فریناز جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 10:36

من باهوشم چی فک کردی؟

به هوشت شک ندارم

فاطیمایی جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 15:24

سلام عزیزم...خوبی؟

چه قشنگ...توهم مث منی...

یهویادموشعرم اومد...ناگفته هایم تبدیل به قطره ای اشک شد...

منم ناگفته زیاددارم...دیوارهای یاسی رنگ اتاقت منوکشته...

عزیزم سکوت همیشگی...ولی یه چی سکوت کنیم بعدگریمون صدادارباشه خوسکوت نمیشه

سلام...

ممنون...خوبم.تو چطوری؟

هر کسی ناگفته زیاد داره فاطیما جان...گاهی این ناگفته ها زیاد میشن...

اوهوم...شاید حق با تو باشه...

میام خونت...از وب مهرناز فک کنم بتونم آدرستو پیدا کنم...خودت که نزاشتی آدرس...

s@rv جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 17:09 http://sarvenaz.blogask.com

سلام فاطمه خانم عزیز
سپاس ازحضورگرم ومحبت آمیزسرکار که منت گذاشتید
وممنون ازنظر لطف ومحبت آمیزتان
تقریبا قسمت زیادی ازاشعار ومطالب ارزشمند وزیبایتان خواندم همه ناب وزیباست
وبلاگتان هم هرچند تیره اما آرامش دهند وبا انتخابی هنرمندانه
لذت بردم
شادوشکوفاباشید

سلام...

ممنون از حضور باارزشتون...

لطف کردید و وقت گذاشتید و خوندید
ممنون از نظر لطف شما نسبت به نوشته هام...

سبز باشید استاد

لیلیا جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 22:35

سلام فاطمه بانو....

باشه حالا که این قالب رو دوست داری، باشه...

آره نزار بفهمه هیچوقت...چون واقعا خفه ات میکنه! منم تجربه دارشتم!

میام واسه مشورت...بزار ببینم تا اون موقع هستم یا میرم...

آره اینجا بگو از آتیش سوزی هات...

حرف خوردن...
اوهوم ....دیگه دارم بالا میارم! اما شکر...شکر...
------
بیشتر زندگیم حرف هامو خوردم...اما هیچوقت به اندازه ی الان برام سخت نبود..
الان..
الان، خیلی بدتره ، الان حتی اگه ، فقط اگه ، بخوام بگمم نمیشه و نباید بگم...
خیلی حرف ها تو دل آدما میمیرند...

----------

خوشحالم دوست داشتی دعا رو..
منم خیلی دوست دارم...
اما اینم نگو به اوی زندگیت..چون بازم دعوات میکنه!

منم حرفاتو دوست دارم فاطمه ...

امضاء و اثر انگشت:

لیلیا

ما اثر انگشتم دااااااااااااااااااااااااااااریم....

سلام لیلیا بانو...

اوهوم...اگه بفهمه احتمال داره خفم کنه

باشه...حتما سره یه فرصت مناسب حتما میگم از آتیش سوزیام...


ولی کاره خوبی نکردیا...بهت بارها هم گفتم که حرف بزن..با کسی که محرم دلته...این سکوت کردنا کار دستت می ده ها...


آره...خیلی خیلی دوس داشتم...چون عاشق چشماشم...ازت هم ممنونم که این دعا رو یادم دادی

آره...ازین دعاها زیاد می کنم و خیلییاش هم استجابت شدن...

لطف داری تو بهم

امضا و اثر انگشت و یک دانه موی سرمان:

فاطمه

خو چرا اینجوری نگام میکنی؟

مرد نیستم که تار سیبیلمو بزارم واسه همین تار موی سرمو گذاشتم...


میگم منم خلما!

فریناز شنبه 11 خرداد 1392 ساعت 02:26

دوام نکنیا ولی من هنوز بیدارم

بیام به خوابت بگم یهووووهوووووووو
بترسونمت؟

فری لولوووووووووو

حیف که دلم نمیاد بزنمت وگرنه میزدمت....

تو هیچ وقت ترسناک نیستی فری خوششششگله

فریناز شنبه 11 خرداد 1392 ساعت 19:08

آخی

امتحان داره بچمون

نگا من نتم

تازشم مدیونی اگه فک کنی دیشب من جغدک شده بودم

اوهوم...

نیگا همین جوری ام الان

تو همیشه نتی

یعنی حال کردما یه بار تو وبت بهت گفتم مرغ فرداش جغد شدی

حضورت خوبه همیشه

لیلیا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 09:59

تار مو!



از دست تو فاطمه...ادم نمیدونه بخنده یا گریه کنه!

قشنگ گفتی خوشمان آمد...

آره خب

تار مو...

سیبیل که ندارم...از تار موم مایه میزارم

خواهش میشود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.