.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قرار بود...

هوالغریب...



این روزا دچار سوز عجیبی شده ام برای تو...برای تو که تنها و تنها به جرم گفتن حقیقت این همه درد کشیدی و موهایت سفید شد و نمی دانی چقدر برایم درد دارد هر بار که می بینمت که جلوی چشمانم روز به روز موهایت سفید و سفید تر می شود...


و نمی دانی که من تنها و تنها به تو افتخار می کنم...افتخار می کنم که هنوز هم می توانم بگوبم آدم های خوب هستند که حاضر نیستند به نرخ روز نان بخورند...


افتخار میکنم که هنوز هم هستند کسانی که برایشان حلال و حرم بودن نانشان مهم است...


افتخار می کنم که تو آن قدر مرد بودی که حاضر شدی خیلی چیزها را از دست بدی اما پای اعتقادت بمانی...حتی آن زمان که می خواستند غرور مردانه ات را آن نامردها بشکنند آن قدر مرد بودی که پای اعتقادت ماندی...به قول خودت بخاطر تنها دلخوشی روزگارت پای اعتقادت ماندی و حال هم تنها نگرانی ات اوست...نگرانی که زبانم لال نکند روزی شرمنده اش شوی... و من  این میان عجیب به تو افتخار می کنم...افتخار می کنم و حاضرم با همه ی وجود فریاد بزنم برای تمام مردانگی ات...


افتخار می کنم که در این دوران پر از نامردی و بی غیرتی هنوز هم امثال تو هستند که چشمشان دنبال هر کسی نیست و برای چشم هایشان حرمت قائل هستند...


افتخار می کنم به پاکی چشمانت...


افتخار می کنم به حلال بودن زندگی ات...


به قول مادرم که همیشه می گوید حلالت باشد شیری که خورده ای...


اما طاقت پژمرده شدنت را ندارم...باور کن که هر بار می بینمت داغ دلم تازه می شود...


طاقت ندارم این گونه شاهد سپید شدن موهایت آن هم در جوانی ات باشم...


می دانم که قرار نبود این گونه باشد...


اما به قول خودت خدای تو هم بزرگ است...


روزی می رسد که حق تو را از تمام این نامردان می گیریم...


نامردانی که دین شده است توجیح تمام زشتی های سیرت آنها...



سیرتی که زشت است و بوی تافن می دهد و آن چنان بوی تافن این نامردان تمام مشامم را پر کرده است که می خواهم تا انتهای دنیا فریاد بزنم...


بگذار سکوت کنم...

هرچند که سخت است...درد دارد...


اما سکوت می کنم...





+این روزها سورِ عجیب آهنگ های سنتی شده کمی تسکین دهنده برام...



نظرات 11 + ارسال نظر
sima پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 22:50

moshkelesh hal nashde hanuz?

فریناز جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 01:37 http://delhayebarany.blogsky.com

ایشالله همه چی درست می شه
خدا خیلی بزرگه... خیلی...

چقد خوب گفتی؛ خدا را شکر که هنوزم هستن آدم هایی که برای چشماشون حرمت قائلن...
خیلی حرفه ها!
خیلی

ممنون....


خدارو شکر...

چقدر خوبه بودنت...بی نهایت خوب

[ بدون نام ] جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 22:24

خیلی با دلم بازی کرد این جمله..

چقدر برایم درد دارد هر بار که می بینمت که جلوی چشمانم روز به روز موهایت سفید و سفید تر می شود...و من...
( یاد عسلی جونم افتادم که..)

افتخار میکنم به پاکی چشمانت..
-------------------------------------------------------

سلام فاطمه بانو..

خوشحالم از عکسا خوشت اومد..

فاطمه ...
عجب متنی نوشتی...
چه عجیب چه پر از حرف چه غریب چه...
چه افتخارات قشنگی...



سلام لیلیا خانومی...

عکس ها عجیب با دلم بازی کردن لیلیا...

افتخارات قشنگو پر از دردین لیلیا...
خیلی پر از درد..دردی که مدت هاست با همه ی وجود لمسش کردم..

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 22:28 http://yeksabadsib.blogfa.com

چرا اسمم یادم رفت نمیدونم!

فاطمه..پر از حرفم باهات..اما ..اما...

خدا خودش کمک کنه...
نگرانی..

خداوند حق است...حق.

لایک به نظر ِ فریناز قصه ما..




مراقب خودت باش.فاطمه ...

خب باید تفاهم داشته باشید دیگه

اما چی لیلیا؟


توام مراقب خودت باش خانومی

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:45

سلام .

اینجایی..خوشحالم.
ممنون فاطمه که هستی.

آره درد...

درادی مشترکی داریما...

اما باورت میشه من واسه این درد ها و نگرانی ها خدارو شکر میکنم.

چون..

سلام

بله اینجام...بعده آپم یه نیم ساعتی رفتم ولی الان اومدم باز...

دردای مشترک...

من واسه دردای خودم شکر می کنم فقط...حاضرم خودم درد بکشم اما عزیزانم نه...مخصوصا او...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:49

چون این نگرانی ها و درد ها یعنی اینکه دوسش داری.

این نگرانی ها و درد ها یعنی اینکه دوسش دارم..

اصلا همیشه از خدا میخوام نگرانش باشم..

آره...دوسش درام...

نگرانی تا یه حدی خوبه...فقط تا یه حدی لیلیا...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:51

اما قبول دارم.

دردش خیلی درده...!!

آدمو میچزونه...

دردش آدمو مثل اسفند رو آتیش می سوزونه...

...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:53

نمیدونم تا کجا طاقت میاریم..

من ..تو ..او...آنها..

همه کسیایی که ...

تا جایی که خدا طاقتشو بهمون بده...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:56

اما طاقت بیار و مرد باش!

آخر همه چی خوبه.اگه خوب نبود بدون هنوز تموم نشده.

من به این ایمان دارم.

چه قشنگ...

آره...آخر همه چی خوب باید باشه...
تا الانم همه چی بین من و او آخرش خوب تموم شده...

لیلیا شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 11:45

منم همین طور، حاضرم خودم درد بکشم اما عزیزانم نه...

نگرانی، آره حد و اندازه داره...

فاطمه...

خداروشکر ...

امیدوارم هیچ وقت نگرانی هات از یه حدی بیشتر نشن خانومی...

خدارو شکر

فریناز شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 20:34 http://delhayebarany.blogsky.com



خوب باش

چشم...

هر چی تو بگی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.