.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

حسرتِ یک نفس عمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق....

هوالغریب....


گاهی باید نداشته باشی تا قدر بدانی...گاهی باید دور شوی...حکایت همان بذر کوچکی که ماه ها در دل خاک خودش را دور از همه چیز و همه کس مخفی می کند تا بالنده شود...تا قد بکشد...این روزها به قدر تمام عمرم قدر دانستم...فهمیدم که چقدر قدرها بزرگ بوده اند و من خبر نداشته ام...


قدر خیلی چیزها را دانستم... قدر زندگی...قدر تـــــــو...قدر خودم...


این روزها که سخت تر از تمام عمرم نفس کشیده ام و با هر نفس کشیدن مرگ را به چشم خود دیدم قدر دانستم....قدر دانستم و قدر خیلی چیزها برایم بزرگ شد...حتی قدر مرگ... آن هم درست همان شب اول که آمده بود دنبال من تا مرا ببرد با خودش و من هنوز مات آن خواب عجیبم....اول گفت که آمده است تا مرا ببرد ولی بعد که نزدیکش رفتم تنها چیزی از من خواست...و من برایش قرآن خواندم...


این یک هفته که نفسی برای نفس کشیدن نداشتم و هنوز هم ندارم و هر شب تا صبح بیدارم از ترس ناشکری نکردم...برعکس شکر کردم و قدر دانستم....حتی قدرِ همین نفس های سوخته را...


شب ها برایم کابوس است...نمی گذارند بخوابم...اذیتم می کنند و من هم تمام شب را در گوشه ی اتاقم زانوانم را در آغوش می گیرم و با نفس هایی گرفته می نشینم و برای تو می نویسم....


شب ها زانوی من شده است میزِ تحریر دفتر تو...دفترت هم شده است پر از ردِ اشک...


تا نزدیک های صبح می لرزم و با آشفتگی تمام می نویسم و می نویسم....


خدارا شکر می کنم که بیشتر دستانم به قلم و کاغذ عادت دارند تا این صفحه های سرد و مجازی...دستانم بیشتر عادت به گرمای قلم دارند...وگرنه اینجا پر میشد از هذیان های شبانه ی من...


قلمی که اگر آشفته باشی وقت نوشتن تو را لو می دهد ولی این صفحه های مجاز نه...


لرزش دستانت تو را لو می دهد وقت نوشتن و این یعنی جان داشتن...


این همان چیزیست که هیچ گاه نگذاشت من با این صفحه های سرد و بی جان خو کنم...


این همان چیزی بود که باعث شد هر لحظه دستانم عادت به نوشتن با قلم پیدا کنند حتی شده در کتاب های درسی و خیلی چیزهای دیگر...


می نویسم برای تو با وجود تمام بی نفس هایم...


نفسی که این روزها راستش را بخواهی حسترتش بدجور به دلم مانده....



حسرتِ یک نفــــــــــــــــــــــسِ عمــــــــــیق....



راستش را بخواهی الان چند ماه بود که حسرت یک نفس عمیق به دلم مانده بود اما این یک هفته که دوران نقاهت عمل است رسما نمی توانم نفس بکشم راحت...


این یک هفته با وجود درد بی نهایتی که کشیدم ولی برایم بی نهایت ارزش داشت...قدر داشت...



یک هفته تمام با تمام بی نفسی ها ساختم تنها به عشق تو....باورت می شود؟


یک هفته تمام شب ها از زور بی نفسی نخوابیدم تنها به عشق تو...


و این یعنی من چقـــــــــــــــــــــدر خوشبختم که تو را دارم ...


تنها همین....


حتی اگر همین حالا هم نفس هایم بسوزد و با هر نفس تمام وجودم بسوزد...






**قول داده بودم که از درخت های پشت بوم عکس بگیرم و به قولم هم عمل کردم و از درخت توت پشت بوممون عکس گرفتم که پر شده از توت های خوشمزه...


همین امروز غروب...


و این هم یه ظرف پر از توت برای همه ی دوستان...


نوش جونتون...



و این هم یک بسته ی اختصاصی از توت های امروز برای تــــــــــــــــــــــو....


با وجود دلشوره ی عجیب امروز عصرم برای تو...اما مانده ام در دلیلش....





+ کاش اینجا بود دو تا دستات...


نمی تونم بخوابم باز....

...


می سوزه جای قیچی ها


چه شکلی بود پره پرواز؟


نظرات 32 + ارسال نظر
mohsen شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 11:06 http://1mohsen.blogfa.com

بیائید تا هستیم همدیگر رولمس کنیم، سنگ قبر احساس ندارد ه. . .

بابا چقد مطلب داری...کی بخونمش من...

1mohsen.tk

این پستمم نگا بکن ضرر نمیکنی اب باریکه ایی هس برات.جدی میگم

http://tiny.cc/sxvtvw

....
فک کنم اصا نخونده باشیش...

وبت ولی نکته های خوبی داشت

mohsen شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 16:45 http://1mohsen.tk

منم شااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتوت

خوشمزسا............معلومه



البته اینا توتن....شاتوت یخده فرق داره ...

ولی بفرمایید من که ظرفشو گذاشتم...

خعلی خوشمزه بودن...مخصوصا اون ترشاش

نگین شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 22:26 http://zem-zeme.blogsky.com

اون دو تا نقطه ی قرمز دوی انگشت های دستت جای سوزن نیس؟
یا انژوکد ؟!

نه ...اون دو تا نقطه اثر خوردن این توت هاس نگینآخه بعد چند روز می تونستم یکم بخورم دیگه یه چند تایی خوردیم و دستامون پر شد از اثرات توت

جای آنژوکد روی دستمه که خیلی هم کبود شده اتفاقا...

نگین شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 22:26 http://zem-zeme.blogsky.com

درد ِ جسم یه چیزه!
درد روح هم یه چیز...

این نوشته ها میگه جفتش با هم پیشته..

آره خب...

اگه بگم نه میشه دروغ...جفتش با هم پیشمن



چون اون قدی که درد روح کشندس درد جسم کشنده نیست...

نگین شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 22:27 http://zem-zeme.blogsky.com

فاطمه الان چطوری؟
یه سوال:

میشه بپرسم عملت دقیقا عمل چی بوده؟
ریه یا قلب؟

این دوتا عمل سنگینه..

شکر...خوبم...
خیلی بهتر نسبت به هفته ی قبل....



نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس می کشم...

راستش هیچ کدوم ازین دوتا عمل نبود...

ولی عمل سنگینی بود...

mohsen یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 07:46 http://1mohsen.tk



چی شده اجی
.
.
.
.ها
.
.
.
.
از خدا میخام بهترو بهتر بشی

چیز خاصی نبود...



ممنونم آقا محسن...

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 11:26 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام
ببخشید دیر اومدم...

اومدم نظر بدم دیدم نگین خوب گفته
هم درد روح هم جسم...



یه نفس عمــــــــــــــــــیق کشیدم فقط چون کاری از دستم برنمیاد و فقط زمانه که می تونه جفتشو خوب کنه...
زمانی که دست خداست


راستی می دونی من عاشق توت سیاهم
البته اینا خیلی سیاه شدن و شیرین! من اون بنفشارو دوس دارم که ترشن
اینطوری می شیم وقتی می خوریم


یادش بخیر... هر سال این موقه ها وقتای بیکاری پشت دانشکده مون بودیم پُره توت مجنون بود...
اینقد می خوردیم که دیگه جای تمیز رو دستامون نمی موند
آخرین روزشم یادمه... دوم یا سوم خرداد بود که بعدشم رفتیم بیرونو من دیگه توت نخوردم...

چقد دلم خواست
مخصوصا می دونی چیو؟ این امین الدوله ها که شیره ی گلاش شیرینن و عسلی ین
اصن هم عاشق بوشونم هم طعمشون
مدیونی فک کنی زنبورما

بازم خوش به حال این توی تو ها
دیگه شیطونه می گه برم بزنمش اینقد تو رو صاحب شده ها
ای بابا

سلااااااااااااااام...

نمی بخشم...چرا انقد دیر اومدی؟

خب من که توت گذاشتم خانومی....بفرما نوش جونت...اصا همش واسه تو....خبس؟


آخ گفتی منم عاشق اون توت بنفشام...توی عکس هم معلومه اون توت ها

امسال میشه دومین سالی که این درخت داره بهمون توت میده و توت هاش هم خوشمزه ان...

اون گل ها هم که یکی از تفریحات سالم بنده در دوران طوفولیت و همچنین بزرگسالی بوده و هست...

با این که یه ذره هم بیشتر نداره ها ولی انگار 600 کیلو عسل میدن به آدم انقد که اینا خوشمزه ان....

تازه الان می تونم بعده مدت ها بوشون کنم...منم که عشق بو و این حرفا

خب منم بازم میگم که خوش به حال منو و اینا...

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 11:27

اصن نظر که نیس! طوماره

محمدرضا حریف می طلبیم
پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

راستی
تبریک می گم بانو
واسه نفسای دوباره ات
واسه اولین نفس دوباره ت

ای جان...
خوبه که ...نظر طولانی دوس میداریم

فریناز شییییییییییییییییییییییییییییره ...

حریف نداره اصا....

ممنونم بانو...
من هم به خودم تبریک می گم...

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:03 http://delhayebarany.blogsky.com

من هم تبریک می گم بهتون فاطمه جونم

اصن خوشحالیت چقد خوبه ها

ممنونم فریناز خانومیم...

خوشحالی توام خیلی خوبه...خوشحالی؟

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:04 http://delhayebarany.blogsky.com

وااااای
این آهنگ مازی جونو خیلی دوس دارم

مررررررررررررررررسی

توام سلیقت مث من شده ها

برم تا توی تو نیومده منو بزنه

منم خیلی دوس دارم این آهنگشو...

میگم این مازی جون تنها خواننده ایه که تو صداشو تشخیص میدیادقت کردی؟

احیانا صداش شبیه داریوش سرما خورده یا داریوش صدا نمک دار نیس؟



بمون خانومی

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:13 http://delhayebarany.blogsky.com

اوهوم

نیگا

چه قده خوب که خوشحالی...

خوشحالی توام خعععععلی خوبه

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:20 http://delhayebarany.blogsky.com

نه بابا

صداشو که تشخیص نمی دم


آهنگاشو اینقد شنیدم از متن آهنگاش می فهمم این مازی جونه

خب اصن خودتو مسخره کن
فسقلی

ااااا

من که کلی امیدوار شده بودم که صداشو تشخیص میدی

من مسخره نکردم فسقلی...
فقط گفتم که بخندیم

فریناز یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:24 http://delhayebarany.blogsky.com

دقت کردی توام آنلاینی الان؟

هم نظرای تو رو جواب می دم تو وبم هم اینجا واست آواز می خونم

آره....اتفاق جالبیست که آننلاین در خدمت هستیم...

بعله....منم هم اینجا نظرای شما رو جواب میدم هم وب شما زدم زیر آواز

لیلیا یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 22:08 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

بهتری فاطمه بانو؟؟

حکایت همان بذر کوچک...(خیلی قشنگ گفتی دختر..)
..
..
..
خوشبحالت که شکر گذاری...

بقیه حرفام در مورد متنت تو دلم میمونه...

اما خیلی قشنگ گفتی کاش اینجا بود دو تا دستات..


فاطمه ...

چه توت های خوشمزه ای

توته یا شاتوت آیا؟!

راستی 5شنبه ما سر قبر یه شهید توی گلزار شهدا ، رفتیم توت خوری..

مادر شهید یه درخت به اسم پسرش توی باغچه خونه کاشته بود . توت هاش رسیده بود و آورده بود سر خاک پسرش و هر کی که رد می شد یه پیاله توت میداد بهش...
اینقد خوب بود..

امیدوارم زود زود نفس های سوخته ات جون بگیرن..
و دیگه یه حسرت نفس عمیق توی دلت و ریه ات و ..نمونه.

ما رو دعا کن. که عجیب محتاجیم.

میخواستم به عنوان هدیه یه چی که خیلی دوست داری بیارم..اما نشد...سعی ام میکنم ولی.
مطمئنم خوشت میاد.

سلام لیلیا خانومی...


کاش اینجا بود دو تا دستات...
آره...خیلی قشنگه لیلیا...
ولی درد داره ها...
ددررررررررررررد...


توتن لیلیا....نوشه جونت...
من به شخصه نخوردم زیاد...
دلیل هم داشتم واسه این نخوردن...

یادش بخیر لیلا....
بچه که بودم یادمه همیشه این موقه سال عصرا همش با خونواده به واسه شغل بابام همش باغای اطراف ورامین بودیم واسه توت خوری...

چادر میگرفتیم...

حیف که تموم شدن....


ممنونم بابت هدیه لیلیای عزیزم....

محمدرضا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 21:37 http://mamreza.blogsky.com

سلام
چی شده؟!
میشه بگی؟

سلام...

شما که مچ مارو با اون سامانتون گرفتی...
درضمن مجبور شدم جواب دادما وگرنه یه ورامینی هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی لو نمیره...

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:34

آخ فاطمه ...
فاطمه ...
فاطمه...

تروخدا نه...تو تازه نفس هات داشت جون میگرفت..

چرا آخه چرا...

فاطمه تروخدا دوباره سکوت نکن...

حرف بزن دختر..

بگو که خوبه حالت..؟

داشت جون میگرفت لیلیا...

اما....

اما امشب سوخت و گرفت

سکوت...

خوبم ولی ساکت...

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:38

باشه اگه میخوای بشین یه گوشه نگاه کن..

اما این گوشه نشستن و نگاه کردن واسه تویی که تازه به زندگی برگشته ..._ اصن خوب نیست..

فاطمه...طاقت بیار خواهش میکنم.

طاقت میارم به خاطر او...
فقط او...

دعام کن لیلیا...
خیلی دعام کن...

رفتی حرم دعام میکنی خانومی؟

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 00:02

سلام فاطمه.واااااااااااای خداروشکر...اومدی جواب دادی..

فاطمه ...

آره درد داره...
میفهمم.دردشو منم میفهمم.
درد هم درده ، هیچکاریش نمیشه کرد..

از این دلیل ها ...خوب میفهم این دلیل ها رو..والبته اگه اشتباه نکرده باشم..

آره گذشت اون روزا..

دیگه خبری از رنگ خوشی و شادی و صمیمیمت و صفا نیست..

فقط اینروزا میبینم پر پر شدن جوونا رو..

میدونی هدیم چی بود!

آسمون کربلا...

خیلی قشنگه.اما هرکاری کردم آپلود نشد که برات بزارمش.

شرمنده

به فریناز هم گفت یه نامه دارم میفرستم واسه مهربان ارباب..
دوست داشتی بگو یه جمله از جانب ت واسه آقا بنویسم تو این نامه..

مراقب خودت باش بانو..نگرانم کردی.

سلام...

خیلی درد داره...خیلی...


آسمون کربلا....

امشب بدجور دلم هوایی شد واسه حرمش...
وقتی دیدم گفتی جریان نامه و اینا رو اصا باز بغضم ترکید...

ولی زود اشکامو پاک کردم چون بهش قول دادم گریه نکنم...

یادمه روز آخری که کربلا بودیم واسه نماز صبح بود و بعدش هم قرار بود بریم به سمت کاظمین...

صبح اول رفتیم حرم حضرت ابوالفضل وبعدش حرم ارباب...
واسه آخرین نماز صبح رفتیم تو حرم...
یادمه یه ساعتی به اذان بود و حرم هم خلوت بود...

یه جایی تو حرم ارباب هست که یه کتیبه داره که روش اسم 72 شهید کربلا نوشته شده...
درست روبه روی این کتیبه نشستم و سرمو تکیه دادم یه سنگای حرم ارباب و زل زدم به حرمش...
هیچ وقت اون نگاه رو یادم نمیره لیلیا....هیچ وقت....

و اون رایحه...

لیلیا تو امشب از کربلا گفتی و منو بدجور هوایی کردی...بدجووووووور...


یه جمله میگم...
همین جا هم مبگم...

فقط به ارباب بگو که هوای دلمو داشته باشه...دلی که همون صبح خودش میدونه چه جوری گره زدم به حرمشو اومدم...

همین لیلیا...

ممنونم ازت

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 00:04

من همیشه دعات میکنم..

فاطمه...دیروز حرم خیلی بیادت بودم.
اون روز که عمل داشتی هم رفتم حرم ...برات دعا کردم..

اما من روسیاهم...دعاهام..
فاطمه..
طاقت بیار به خاطر او....

اما اینجا سکوت نکن..دلم میگیره.
منم ساکتم اما...اینجا سکوت نکن.حرف بزن..باش..بمون.

لطف می کنی لیلیا...

روز عمل...اتفاقا موقعی که اومدن دنبالم که برم اتاق عمل داشت اذان ظهر رو مستقیم از حرم حضرت معصومه نشون میداد...


همه ی بهانم واسه طاقت آوردن...

هستم لیلیا....ولی ...
سعی می کنم که بنویسم اگه بشه...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 00:07

فاطمه...

الرحمن الرحیم

رحمتش بی اندازه و مهربانی اش همیشگی است.

غم نخور...ارحم الراحمین داره میبینه...حواسش هست..
مراقب خودت باش.
ما رو از حالت بی خبر نزار بانو .ممنون.

سنگ صبورت خداست..غم نخور

می دونی لیلیا؟

به رحمت بی اندازش ایمان دارم...
همین هم باعث میشه که بلرزم ولی فرو نریزم...

امشب هم فقط یه لرزش بود لیلیا....یه لرزش...
یه جور زلزله...از همونا که یه روزی میاد...
از همونا که دقیقا ورامین ما روشه و اگه بیاد هیچی از من نمیمونه...

ولی این لرزش باعث نشد که بریزم لیلیا....فقط شدت این لرزش کم و زیاد میشه که امشب بد جور زیاد بود...زیاد تر از همیشه...

چون هم خدا هست هم او...

مرسی که امشب اومدی...

نازنین سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 00:42

نمیدونم چی بگم
فقط میدونم خدا هیچ وقت تنهامون نمیذاره فاطمه
هیچ وقت..

منم دلم قرصه همینه همزاد عزیزم....
...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 14:40 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام.

امیدوارم بهتر باشی فاطمه..

گفتم عین همین جمله ای رو که گفتی توی نامه نوشتم و گفتم که از طرف فاطمه است..فاطمه ای که سنگ صبورش خداست..

این نامه داستان داره فاطمه...

بی جواب نمیمونه.شک نکن.

یه جورایی خود آقا خواست که نامه بنویسم براش.

من هیچوقت دلم راضی نمیشد واسه نامه نوشتن به امام حسین(ع)..

اما ایندفه فرق داشت..به مهربان اربابم نامه نوشتم..

خودش خواست که براش بنویسم و ...

انشالله که خیلی زود دوباره میری حرمش..

سلامتو به خانوم رسوندم ...هواتو داره.فاطمه. خیالت راحت..

آره میدونم فاطمه..

به مهربانی همیشگیش هم ایمان داشته باش..البته میدونم ایمان داری که تاحالا طاقت آوردی..


لرزش...زلزله...اوهوم..
کم و زیاد داره! سوخت و سوز داره ...!

اما

خداروشکر که هم خدا هست و هم او...

خدارشکر کن که_ او _زندگی تو هست!
هست ...هست...

تو کتاب همت خوندم!

هیچی نمیتونست شهید همت رو تکون بده ...

اینقدر ...

ازش خواستم هیچی تکونم نده! ازش بخواه هیچی تکونت نده...
اگه هم لرزیدی فرو نریزی...

میدونی..

لرزش ها شادی فرو نریزنت...اما ترک برمیداری...

بخواه که هیچی تکونت نده تا ترک بر نداری...تا ...


خواهش میشود فاطمه بانو...

منتظر جواب نامه باش.

مراقب خودت باش.

شب و روزت با مهربان اربابمون حسین (ع)...

ما رو هم دعا کن.

سلام لیلیا خانومی...

راستش نامه نوشتن به ارباب رو تحربه کردم...قبل از این که برم کربلا...درست چهار ماه قبلش...خالم داشت میرفت کربلا...نمی دونم چی شد که یه دفه به دلم افتاد که براش بنویسم و نوشتم و تو اون نامه فقط و فقط کربلاشو خواستم...که چشمام یه تصویر داشته باشن از حرم بی نهایت امنش...
که درست ماه رمضون همون سال شب نوزدهم برات کربلاشو بهم داد...شب قدر بود که رفتنم به کربلا جور شد...

ایمان دارم که بی جواب نمیمونه نامت...
ارباب جواب منو داد لیلیا...


از خدا می خوام که به قول خودت هیچی نتونه بلرزونه تورو...


منتظرم لیلیا و بی نهایت ممنون که مارو هم شریک نامت کردی...

شب و روز توام قرین باشه با مهربون اربابمون...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 14:43

ببخشید طومار شد.

بعد از گفتم یه ویرگول جا موند!

طورمارات دوس داشتنین لیلیا...

من که دوسشون دارم

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 14:45

وای چقد غلط نوشتم! واقعا شرمنده..حواسم..

البته که شما عاقلید..

با من بودا


منم که عاقلم اساسی...

و البته یخده هم بی جمبه

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 21:43 http://yeksabadsib.blogfa.com

اینم از اسمون کربلا..

http://up.toca.ir/images/fiv4g0kgj42cohf0u087.jpg

چه کردی تو با من دختر

فریناز سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 22:14 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام


خوبی خانوم گلم؟

سلام....

خوبیم خانوم خانوما...

شما چطوریایی؟

خُبی خانوم خانوما؟

فریناز سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 22:31 http://delhayebarany.blogsky.com

وااااااااااااااااای لیلیا محشر بود آسمون کرب و بلا...

آره...

محشر بود...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 23:02

http://upload.tehran98.com/img1/5z308hifiz891dq7ysu7.jpg

این همون کتیبه است فاطمه ؟!

سلام فریناز

آره محشره...

آره خودشه لیلیا

ساعت ها بهش خیره شدم...
ساعتتتتتتتتتتتتتتتت ها....

دلم پررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر کشید لیلیا

فریناز چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 19:20 http://delhayebarany.blogsky.com

امروز روز زن و مادره ها

نمی خوای اینجا رو یه کم شادتر کنی خانومی؟


دلمون پوسید

خب ما اینجا چی کاره ایم؟

خودمون دلتون رو شاد می کنیم....
اصا موافقید برقصیم براتون شاید شید؟

هر چند که تو استادی من انگشت کوچیکه توام نمیشم...
ولی حالا که اصرار می کنی به افتخارت میایم وسط

لیلیا چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 22:24

فاطمه بانو...

قرار به این همه سکوت نبود.

بیا بگو خوبی.بعد برو یه گوشه بشین ، سکوت کن..!

انشالله صاحب اسمت خودش، کمکت کنه..

قرار به خیلی چیزا نبود لیلیا...

خوبم ولی ساکتم...عجیب ساکت...
این روزا به عکسایی که بهم دادی ساعت ها نگاه می کنم لیلیا...

حتی یکی از عکس هارو دادم واست چاپ کنن که بزنم تو اتاقم...
قشنگ درستش کردم و می خوام بزنم تو اتاقم که همیشه جلو جشمم باشه...

مرسی واسه عکسات...

ابوعدنان پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 11:38 http://abooadnan.blogsky.com

روزمادر و روز معلم گرامی باد

منم این روزارو به همه ی مادرا و معلما تبریک میگم...

فریناز پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 13:31 http://delhayebarany.blogsky.com

خوبه یه زمانی یم معلم بودیا

تبریکا باشه
به به کسی یم که نیس توتا رو جا شیرینی خوردیم الان


خب پاشو بیا دیگه!

هی تو چشا من بِرو بِر نگا می کنه

من عاشق معلمی اما

نوش جونت خانومی...
همش واسه خودت اصا


اومدم...

خب از بس نگا کردم تو چشمت که خندم گرفت پاشدم اومدم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.