.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بازگشت دوباره

هوالغریب...


رفتم که بازگردم...


برای همین هم بازگشتم...


وقتی می رفتم با امید بازگشت رفتم و وارد اتاق عمل شدم...

نکته ی بازگشت من هم همین بود...


وگرنه با آن حالی که در ریکاوری داشتم امید بازگشتم نبود...

عملی که معمولا زیاد طول نمی کشد برای من حدود سه ساعت طول کشید و چه زجری کشیدم من...


زجر کشیدم و ذره ذره درد کشیدم اما امیدِ بازگشت نگذاشت که بروم...


وگرنه یا آن همه زجر امید بازگشت محال بود تقریبا...


و چقدر آن روز همه چیز انگار دست به دست هم داده بود تا من بازگردم...


برای مثال فکر کردن به تو...یاد تو...و حتی فکر به صدای تو...

آرامش بی حد صدای تو مرا امیدوار می کرد که باید بازگردم...


و یا بودن کسی که مدت ها در تلوزیون او را ظهر ها می دیدم...

به طور اتفاقی خانوم آقای ماندگاریِ برنامه ی سمت خدا هم تختی من بود در بیمارستان...


بودن او و حرف هایش قبل از عمل چقدر آرامم کرد...امیدم را خیلی بیشتر کرد برای بازگشت...

و این که بالای سر من و همسرش نشسته بود و قرآن می خواند و دعا می کرد...


میگفت جای دخترش هستم و دوست ندارد که کسی در این سن این همه درد بکشد...آخر او شاهد دردهای من بود...می دید که وقتی به هوش می آمدم چه زمزمه هایی بر لبم بود...برای همین هم وقتی به هوش آمدم رفت و برایم خاک تیمم آماده کرد و به مادرم گفت که چگونه برایم تیمم کند و آرام در گوشم گفت که همان گونه که خوابیده ام نماز بخوانم و من با همان حالِ بدم نمازم را خواندم...


مادرم برایم مهر را میگذاشت و اون در تخت کناری به همسرش کمک می کرد که نمازش را بخواند و جقدر این مرد مهربان بود...


خلاصه که بودنش برای من شد موهبتی که امیدِ بازگشتم را بیشتر کرد...


از این ها که بگذریم خوشحالم که وقتی به هوش آمدم اول به تو سلام کردم...اول سراغ تو را گرفتم...


و این برای من همانی بود که می خواستم...


وقتی که رفتم به اتاق عمل را خوب به یاد دارم...داروی بیهوشی کم کم وارد رگ هایم می شد و من آرام آرام آیت الکرسی را می خواندم و چشمانم می چرخید و می چرخید...دیگر به یاد ندارم چه شد....تنها آن حال بدم را در ریکاروی کمی به یاد دارم که یا التماس قطره ای آب را تمنا می کردم و آن ها چون برایم آب اصلا خوب نبود به من آب نمی دادند...و بعد هم پر بود از درد و درد و درد...


هر شب تا صبح نمی توانم از درد بخوابم اما می دانم که تمام می شود بالاخره...چون عشقِ تو مرا نجات داد...


نگذاشت که بروم...


و این رهایی برای من شد فرصتی که بیایم سراغ تو...


تویی که هر لحظه تمام روح و جسمم سراغت را می گیرد و من به همین عشق بود که بازگشتم...


و حال با وجود لرزش بی حد تمام وجودم باز هم آمدم تا بگویم که زنده ام...


نفس می کشم زندگی را...


بگویم و با همین صدای گرفته و پر از درد بگویم که رهایی چند ساعته ام مرا بازگرداند تا به زندگی سلامی دوباره کنم و به تو که تمام این زندگی هستی...


آی زندگی حواست باشد ...من زنده ام هنوز....دیدی که با آن حال بد باز هم بازگشتم...بازگشتم تا بگویم که می خواهم زندگی کنم...


می خواهم نفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس بکشم...


و تو حق نداری نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفس را از من دریغ کنی...



حق نداری...


...


...




***من اومدم...زنده ام و ممنون از همه ی دوستانی که تو این مدت به وبم اومدن و برام دعا کردن...


ایشالله بهتر که بشم بیشتر به همتون سر می زنم...



نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1392 ساعت 23:15

سلام
سلااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهت خاااانومم

خدا رو هزار مرتبه شُکر که برگشتی و حالت خوبه
ایشالله حالت بهتر و بهتر میشه و بهمون شام و ناهار می دی

خب باید سور بدی دیگه
چی فک کردی اصن؟
من اصفانی یما

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماه فریناز خانوم خودمون

ممنونم که تو این مدت میومدی پیشم خانوم خانوما

چشم...به روی جف چشمامون...

شام و ناهار که اصی قابل شوما رو نداره

اصی حال کن که چقدی دس و دل بازن این ورامینیا...

اصی لایک بهشون

فریناز سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1392 ساعت 23:20

خوش به حال اون کسی که توی تو إ بانو
و اینقدر امید برگشت و زندگیته

غبطه می خورم بهش

باورت می شه؟

والا راستش با این نظر تو منم بهش حسودیم شد...

یا به قول خودت غبطه خوردم...


خودش کجاس که بیاد ببینه

ولی نظر خودمو بخوای میگم که خوش بحال من که اونو دارم....

فریناز سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1392 ساعت 23:24

پس دیگه خبر شام و ناهار با تو ها

تهران که سهله تو کره مریخم باشی میام پیشت شام و ناهار سلامتیتو می خورم ایشالله

میگم شنیدم شما رسم دارید صبونه هم بدید مگه نه؟


اصن چقد خوشحالم که برگشتی

ما که خبرشو دادیم خانوم خانوما....


حالا گفتن ورامینیا دست و دل بازن ولی دیگه نه تا این حد ها


منم اصا چقد خوشحالم که تو اینجاااااایی خانومی

نگین چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 ساعت 00:53 http://zem-zeme.blogsky.com

الهی شکر که سالمی و سلامت فاطمه...
الهی شکر..

بیشتر استراحت کن ...
واسه اینجا اومدن وقت زیاده
ولی یه دنیا ممنون که خبر سلامتیتو بهمون دادی

ممنونم نگین جون...

چشم...

این یک هفته فرصت شد تا به قدر کافی استراحت کنم...

خواهش می کنم...شرمندم کردی

لیلیا چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 ساعت 11:52

سلام ،

خوشحالم بازگشتی..

رهایی ، رهایی ، رهایی ...


خداروشکر...خعلی زیاد.

_بقیه حرفامو تو سکوت میزنم باهات .
تو که استاد سکوتی.._
فقط.. خیلی خوشحالم که وقتی بهوش اومدی اول سراغ او را گرفتی.
اول به او سلام کردی..
خیلی خوبه،خیلی بیشتر از خیلی.

خوشحالم هستی فاطمه.

شب و روزت پر از محبت خدا.


سلام لیلییییییییییییییییییییییییا خانومی

ممنونم...

چقدر خوب که اومدی پیشم

راستش برای خودم هم همین خیلی باارزش بود که بعد اون رهایی اول سرغ او رو گرفتم...


منم خوشحالم که تو هستی لیلیا

شب و روز توام

نازنین چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 ساعت 23:06

سلااااااااام به همزاد خانومِ خودم
ما که پیش پیش خبرا رو گرفته بودیم ولی خیلی خیلی خوشحالم که بعد اون همه سخت الان سلامتیُ پیش خانواده ت و البته اینجا پیش دوستاتی
این دردا هم انشاله که زوتر تموم میشه و از روز اولت هم بهتر میشی انشاله..
خیلی مراقب خودت باش خانووووم خیلی

سلااااااااااااااااااام نازنین خانوم همزاد...
احوالات؟خوبی؟

بعله...ما پیش پیش خبر دادیم به خوده شما...

ممنونم همزاد خوبم...شرمندم کردی تو این مدت

تو هم مراقب خودت خیلی خیلی باش خانومی

خانم معلم چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 ساعت 23:32 http://khanommoallem.blogfa.com/

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته....
خوبی؟
خدا رو شکر خانووم.... چقده خوشحالم
که خوبی.... و داری می نویسی....
ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی.....

سلام خااااااااااااااااااااانوم معلم عزیزم

شکر....خوبم...
منم چقده خوشحالم که میاین پیشم...

ممنونم...

ایشالله شمام همیشه سالم و سلامت باشی

محمدرضا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1392 ساعت 17:09 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
خداروشکر از اینکه عمل به خوبی انجام شده
امیدوارم خیلی زود سلامتی کاملتو به دست بیاری.
یاحق

سلام...

ممنونم...
لطف دارید

حق نگهدارتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.