.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

حال این روزهایم...

هوالغریب...



چند روزیست که زندگیِ من جوری دیگری شده...زندگی ام شده دنبال کردن مرحله به مرحله ی ساخت نمای مسجد محل...هر روز میزان کار کردنشان را دنیال می کنم...طفلی ها خبر ندارند که کسی در فاصله ی چند متری اشان هر روز ساعت ها می ایستد پشت پنجره و نگاهشان می کند و زل می زند به عبارت لااله الا الله که دارند با کنار هم قرار دادن کاشی ها می سازند...نمی دانند که دخترکی در چند قدمی اشان هر روز به حالشان حسرت می خورد...حسرت می خورد که آن ها دارند آن بالا کاشی روی کاشی می گذارند آن هم در آن ارتفاع...



آخر دخترک عاشق ارتفاع است و بلندی...هر چه بلند تر آرامش هم بیشتر...این شعار دخترک است...



شاید برای همین هم باشد که دخترک همیشه پناه می برد به پشت بام تنهایی هایش و دراز می کشد روی زمین و زل می زند به ستاره ها و برای خدایش ساعت ها حرف می زند...و شاید برای همین باشد که دخترک تمام نقاط ارتفاع دار شهر را خوب می شناسد...



شاید برای همین باشد که جدیدا یکی از تفریحات دخترک شده بالا رفتن از پله های تند مسجد جامع و ایستادن بر پشت بام مسجد جامعِ شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده و زل بزند به شهری که روبه رویش است و غرق فکر شود...



شاید برای همین هم باشد که دخترک عاشق گلزار شهدای گمنام پیشواست...روی کوه است...وقتی آن بالا هستی پیش آن شهدای گمنام احساس می کنی در آسمانی...



آخ که نمی دانید من چه رازها که با آن شهدا ندارم...چه با شهدای گمنام پیشوا چه با شهدای گمنام شهر خودمان که در فاصله صد متری محل زندگی مان هستند...



این روزهای من این گونه می گذرد...این روزها در ارتفاعم...بین زمین و هوا....در دلم ذره ای هراس ازین همه ارتفاع نیست...حتی ذره ای...دلم انگار محکم گرفته شده است...



آخر مدت هاست که دیگر طنابِ دلم دست خداست...خداست که مرا بین زمین و هوا و بین این ارتفاع بالا و پایین می برد...



این روزها شده ام مثل همان هایی که می روند بالای برج میلاد و می پرند پایین...همان ها که از پا آویزان می شوند و برای مدتی در هوا تاب می خورند...اما خیالشان راخت است که نمی افتند...
اما حال این روزهای من هر چه باشد حالی از جنس سقوط نیست...سقوط هراس دارد...هراسی که من این روزها تهی از آنم...



چقدر دوست دارم برای یک بار هم که شده از بالای برج میلاد بپرم...ارتفاعش را دوست دارم...
در کل همیشه به حال پرنده ها غبطه می خوردم که هیچ گاه در بند هیچ چیز نیستند...رهایند که به هر جا که می خواهند پر بزنند...



خدایا امروز یک حرف را بیشتر از همیشه با تو زمزمه کردم...از تو این را خواستم...یک دعا که در دعای عرفه آمده و بی نهایت عاشق این دعای اربابم هستم...این که می گوید :خدایا به من این شناخت را بده که چیزی را که وقت دادنش دیر است را زود از تو نخواهم و آن چیزی که وقت دادنش زود است را دیر از تو نخواهم...



امروز وقتی این فراز از غرفه رو دیدم با همه ی وجود لرزیدم...لرزیدم...
خدایا به هممون این شناخت رو بده...




*خدای من...یکتای بی نظیرم...ماهی کوچکت کمی ترس هایش زیاد شده...می بینی که این روزها چقدر می لرزد...خدایا خودت خدایی کن...ماهی کوچکت کمی هوس کرده در آسمان باشد...
اجازه بده که رها شود و بیاید سراغ خودت...






+ دارم می سوزم از وهم تبی که هر دو می گیریم
ازین که هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم...



برای زندگی با تو ببین من تا کجا میرم
واسه یک روزِ این رویا دارم هر روز می میرم...می میرم...

نظرات 23 + ارسال نظر
خوده خودم یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 22:31

اول....

افسانه یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 22:32 http://gtale.blogsky.com


به گوش خـدا برسانید... آدم این حوا ســالهاست که رفــتـه است، این حوای تنــها را
برگردانید پیـــش خودش... بهشــتش را نمی خواهم، به جهــنــمش هم راضی ام.




به حهنمش؟

نمی دونم چی بگم بانو...

ممنون ار حضورت...

فریناز یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 23:01

دله منم یه ارتفاع میخواد ... یادش بخیر قبلا طبقه ی شیشم بودیم...بالاتره همه... منم ولو رو پشت بوم اکثر روزا... این خونه شاید خیلی بزرگتر باشه ولی به خدا نزدیکتر نیس ... چقد رها شدم از رهاییت....نگا اشکامو.... اشکای شوقن:-*

یعنی من اصا عاشق پشت بومم:دی
پشت بوم هر چی بالاتر باشه بهتره و خوشبختانه خونه ی مام بین خونه های اطراف از همه بلند تره...
دل منم خیلی این روزا ارتفاع می خواد...اون قد بلند باشه که اصا دلم بریزه...

رهایی...

گاهی رهایی اون قدر خوبه که دلت می خواد وقتی بین زمینو هوایی با همه ی وجودت داد بزنی که دلت کجاست...بگی که دلت چی می خواد...همه ی اینارو به خدا بگی...دلم این چیزارو می خواد...این که این کارو کنم...
و خیالمم راحته که نمیفتم...جون طناب دلم دست خداست...

...
...
..

:*

نگین یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 23:02

مدت هاست طناب دلم دست خداست...

عجب حرفی زدی فاطمه...

و اما او فراز رو تا حالا تخونده بودم و نشنیده بودم..

وقتی طناب دل دست خدا باشه خیال آدم راحته که هیچ وقت زمین نمیخوره و صدای خرد شدن استخوناشو نمیشنوه...

کاش هممون طناب دلمونو بسپریم دست خدا نه بنده های خدا...

مرسی بازم از حضورت خوبو دوس داشتنیت نگین خانوم

sima دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 00:36

nemidunam chera miam webet doost daram behet gir bedam nemidunam che marazie? too smsam mehrabun taram

cheghad khube ke mituni dar morede halet benevisi ...

آره...اتفاقا برای خودمم جالبه که دلیلشو بدونم...
تو اس مهربون تری....نکنه اینم یکی از خصوصیت های بهمن ماهیاس؟

توام می تونی بنویسی...می دونم که می تونی

sima دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 00:38

dustam farda age khoda bekhad mirim mashhad ...halal befarmaid khahar
boos
shab bekheir

هی خواهر...
مشهد

خوش به سعادتتان بانو سیما

واسه همه ی بچه های اینجا و من یادت نره دعا کنیا...که اگه دعا نکنی از رده جغدان اخراجت می کنما...

خیلی خیلی التماس دعا...

سلام منم برسون به امام رضا...


سفرتون بی خطر دختر عمو حون

خوده خودم دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 01:08


تازشم فخر نفروشا!
خوده خودمونم داریم از همینا!!
دلم تنگ شد اصا!

آره...اتفاقا شهدای گمنام شهر شمارم دوس دارم!!!
خیلی باصفاست!!!
منم دلم تنگ شد واسش...این سری رفتی سلام منم برسون بهشون...

خوده خودم دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 01:11


به سیما خانومتونم بگین ما کللی دوسشون داشتیم، واسشون برچسبم خریدیم حتا! نتیجه میگیریم که التماس دعا!

اتفاقا سیما خانوم از بعده عروسی همیشه جویای احوال شما هستند از ما...تازه الهه هم حالتو پرسیده ازم حتی...دیدی که خودت کله فامیله مارو...حتی اون سری عمه باحالم زنگ زد خونمون گف دوستت چطوره!

بعله
بهش در نظر بالایی گفتم واسه همه دعا کنه...دیگه الان باید رسیده باشن مشهد...

نازنین دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 02:17

منم ارتفاعُ دوست دارم
پرواز و بلندی رو
بچه که بودم همیشه به پرنده ها و آسمون خیره میشدم
دلم میخواست منم دو تا بال داشته باشم اما هیچ وقت به این آرزوی کودکانه م نرسیدم


این جمله رو همیشه به فریناز میگم توی مواقع خاص
میدونم که میدونی:
+ آنسوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه نداشته هاست


این پستتُ بیشتر از همه پستهات دوست داشتم
خدا همیشه و همه جا حواسش به ماهی کوچولوش هست! مطمئن باشُ خودتُ بسپار به خودش

اینم یه دی ماهی دیگه...

ی دی ماهی که اصا انگاری خیلی شبیه همیم...
بارها هم بهت گفتم نازنین...خیلی برام جالبه که دوستی دارم که مثه خودم متولد یک سال و یک ماهه...

مرسی که بهم یادآوری کردی این جمله رو...

ممنونم ازت همزاد خوبم...طناب دلم دست خداست...

راستی حرم رفتی سلام منو به امام رضا برسون...باشه نازنین جون؟

فریناز دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 09:08

اینجانب از شما تشکر می نماییم برای اسم آهنگی که نوشتید وگرنه من عمممممرا تشخیص می دادم احسان آقاس ایشون!

آخخخخ یه جاییش یه چیزی گفت که حتی نمی شه نوشت
مرسی
خوشگل بود

ارتفاع...
چقد عاااااااشق تموم برجای محشر دبی بودم
عکساشو بت میدم ببینی اصن گردنمون باید به کمرمون می چسبید و جلوی گردنمون کاملا کش میومد تا آخراشو ببینی!!!
فک کنم کسی که آخرین طبقه ش زندگی میکنه انگار داره تو هواپیما زندگی می کنه!
اصن دیگه بریم اونور زندگی کنیم!
بریم؟
جا هم که داریم
دوستم طبقه ی 53 م یه برج زندگی می کنه

دیشب تو تختم عطی می گه فیسی؟ میگم نه ولی نتم! میگه یاهویی؟ میگم نه ولی نتم! میگه وایبری؟ می گم نه اصن نمیدونمم چی چی هست:دی
بعد یه نگا تو تاریکی بم کرده می گه دقیقا استفاده ت چیه از نت نصفه شبی؟؟
منم گفتم ....:دی
نمی گم چی گفتم ولی راستشو گفتم

اصن حال کن کلی برات تعریف کردم آخرش سانسور شد

بعله...خواهش می شود...

اتفاقا یکی از عکسای این برجا بود فک کنم تو پیج فیس بوکت دیدم...
اتفاقا اون عکستو وقتی تو فیس بوک دیدم به این فک کردم که حتما اونی که ازت عکس گرفته احتمالا خوابیده رو زمین...
کی اون عکسو گرفته بود؟

بریم فقط من چیکار کنم که از عربا خوشم نمیاد؟

حالا یکی نیس بگه بنده خدا رات نمیدن!!!
طبقه 53؟
wow
قیافه دوستت تو خونش باید این شکلی باشه همیشه
نه؟

منظورت از عطی همون عطیه اس دیگه؟
اتفاقا تا خوندم گفتم سه ساعت تعریف کرد تشم نگف...
ولی به عطیه یا همون عطی به قول خودت بگو داشتی با گوشی وب منو می خوندی...

آدرسم بده اگه خواستی...

راستی اونی که عطیه گفته رو منم نمیدونم چیه راستش...

چی چی هس آیا؟
ازش بپرس...

فریناز دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 09:09

داستان شدشا!
حال کن سر صبی داستان می گم برات و اینقده کار دارم که حد نداره

ولی خوشحالم از یه جاهاییش

اینکه طناب دلت دست خداست

طناب دلم دستشه و نیس...
این یعنی درد!!!

پس به کارات برس خانومی...

همرو هم خوبه خوب انجام بده...

ایشالله روز خوبی داشته باشی و پر از خنده

بسپرس طنابو دست خوده خدا...نزار دست بنده هاش باشه...اون وقت خیلی زود ممکنه بیفتی...

من این افتادن رو دیدم

فریناز دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 09:16

نه و نه دقه!

سر صبی!

دوس داشتم












میگم تو استاده کشف این چیزای باحالیا...

جالب بود خانومی...

مرسی...










لیلیا دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 10:33 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام.

جدیدا دیگه نمیدونم در مورد نوشته های تو و فریناز چه نظری باید بدم!
نوشته های شما مث همیشه خوبه ها ...
من...


راستی هر چه بلند تر آرامش بیشتر...(جای فکر دارم برام!)

دعایی که نوشته بودی از زبان مهربان ارباب..خیلی دوست داشتم...ممنون فاطمه..

سلام...

چرا لیلیا خانومی؟

تو چی؟

خواهش می کنم

لیلیا دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 10:34

داره بودا

خواننده بسی عاقل است...

نیگا

لیلیا دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 21:41

من...هیچی بیخیال.

تو بعضی چیزا تو شبیه من نگاه میکنی..فاطمه..

اما هرچی بالاتر بری تنهاتری...مگه نه!؟؟؟؟ اینطوری آرامش به دردم نمیخوره...

آره....خییییییلی تنها تر لیلیا....
نه اتفاقا....آرامش بیشتر میشه...چون خدا خییییییییلی پر رنگ تر میشه لیلیا...خیییییلی...
اون قد پر رنگ که تنهایی خودشو نشون نمیده ولی بعضی وقتام میشه در کنار کسی اوج بگیری که همه ی وجودته...نمیدونم این حرف تا چه حد درسته اما مصداقشم میشن حضرت علی و حضرت فاطمه و خیلی از بزرگان دیگه...
ولی گاهی هم آدم تنهایی میره بالا...
من که هنوز پله اولم...

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 00:13

دخترک اگر دو بال داشت بر فراز ابر ها پر میگشود...
وگرنه
هراس که در دلهای آسمانی جای نمیگیرد...

چقد قشنگ...

بال...به قول عرفان باید گشت تا ببینیم کجا جاشون گذاشتیم...


راس میگی...

ابوعدنان سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 13:59 http://abooadnan.blogsky.com

میلادپیامبررحمت وعدالت وفرزندبرومندش برشما مبارک باد

بر شما هم مبارک جناب
با آرزوی بهترین ها برای شما...

نگین پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 00:57 http://zem-zeme.blogsky.com

تصوری از بلندی ندارم
چون تا حالا سوار هواپیما نشدم
روی پشت بودم هم نرفتم

اما..

گوشتو بیار جلو...

به کسی نگیا!

فک کنم از بلندی میترسم...

شوما لطف داری به من فاطمه جان..
میدونستی من دوست داشتم اسمم فاطمه بود؟
واسه همنی اصرار کردم لااقل اسم خواهر کوچیکم بشه فاطیما..
هی روزگار... چی میشد منم فاطمه بودم؟

اگه خیالت راحت باشه که سقوط نمیکنی و محکم گرفته شدی حتی اگه مدت ها معلق باشی بازم دلنشینه...اما فقط به شرطی که از کسی که نگهت داشته مطمئن باشی...
اگه دست بنده هاش باشه امکان داره ولت کنن اما اگه دست خدا باشه نه...
این حرفام حاصل کل زندگی من بودن نگین...

من که عاشق اسمم...
میخوای اصا اینجا فاطمه صدات کنیم?
موافقی فاطمه خانوم?

نگین پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 00:58 http://zem-zeme.blogsky.com

همنی = همین



تازه اولشه!

اشتباه تایپی های من تو بلاگ اسکای لنگه نداره!

عادت میکنی

مام ید طولایی داریم در اشتباهات تایپی...

باحاله ولی

لیلیا پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 22:26

میتونی بیای و نظراتت رو جواب بدی حتا!

سلام فاطمه ی عزیز

سلام لیلیای عزیز...

نگا جواب دادم...خب نت نداشتم الان که نت دار شدم همرو جواب دادم حتا!
اونم با گوشی...

لیلیا جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 22:18

خوش اومدی!

خدا همه جا هست.. لازم نیست حتما بریم بالا که...
البته میفهمم چی میگی! اما خودم به شخصه هنوز دوست ندارم برم اون بالا...تنهایی قشنگ نیست!
آرامش اگه به قیمت تنهاتر شدن باشه دوست ندارمش..

تازشم..خدا تو لبخند یه بچه هم پررنگه...
و خیلی جاهای دیگه...
البته اینا نظر مائه..و نظر شوما محترم و قابل تامل..

الان اصن مغزم کار نمیکنه!
اگه قبل ها باهات آشنا شده بودم پایه ی همه ی این حرفا و تفکرات و بحثا و نظر دادن و اینا بودم...

راستی
به زمان بندی خدا ایمان بیاریم..
شبت خوش فاطمه دوستی

سلامت باشی


اما لازمه تنها شدن لیلیا...
باید یه وقتایی تنها بود...تنهای تنها...

یه چیزایی هست که فقط تو تنهایی بهش می رسیم

معلومه بانو...خدا هیج وقت کمرنگ نمیشه...این ماییم که گاهی کمرنگ میشیم...

بهش ایمان دارم که زنده ام لیلیا خانومی...

شب توام قشنگ

لیلیا جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 22:23

راستی من هنوز نمیدونم پله چندمم!!!

خوش به حال تو که میدونی.

به نظر من همه می دونن...

تو تنهاییت بهش فکر کنی میفهمی

یخده صاف باشی با خودت حله...میفهمی پله چندمی

sima شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 18:55



خوب شدی؟
صب که زنگیدم خونتون داشتی منو میزدی

باور کن مامانم با مامانت کار داش...شرمنده حالتم خوب نبود من اونقد مسخره بازی در آوردم

تشم کارشو با مامانت اسی بش گفمیگم خو از اول این کارو میکردی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.