.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نفسی دوباره!!

هوالغریب...


ساده پرسید می خواهی زنده شوی؟

پاسخ نداد..انگار سال ها بود که مرگ بر تمام وجودش سایه انداخته بود...انگار خنده با همه ی وجودش قهر کرده بود...


مردن را با تمام ذرات وجودش حس کرده بود...حال او از نفس های دوباره میگفت...اصلا برایش تصور نفس های دوباره هم امکان نداشت...


اما مات و مبهوت نشسته بود و به زندگی نگاه میکرد و به او...زندگی را خدا در دستاتش ریخته بود...دستانش پر شده بود از نور...دستانش برق میزد...دخترک یک بار مردن را تجربه کرده بود...پس از مردن هراسی به دل نداشت...


زندگی اش را در دستانش داشت...با کوچکترین تلنگری زندگی اش از هم می پاشید اما با خودش مدتی به قدر نفسی فکر کرد و تصمیمش را گرفت...زندگی در دستانش بود...میدانست که مرگ دیر یا زود به سراغش خواهد آمد پس احتیاط را گذاشت کنار و زندگیِ در دستانش را پاشید به سمت آسمان و شروع کرد به دویدن...


آری...دخترک می خواهد بدود...سبک تر از همه ی عمرش...آزاد تر از همیشه...


دخترک...بدو!!!زندگی سهم توست...آزاد تر و رها تر از همه عمرِ کوتاهت بدو...زندگی را بر سرو صورتت بپاش و دلت را تنها به آسمان بسپار و رها شو...


بدو و قدر زندگی که او ارزانی ات کرد را بدان!!!


راستی هیچ گاه یادت نرود دخترک!! این که همیشه در لحظه ی جان کندن فرشته ای به سراغت خواهد آمد...فرشته ی لحظه ی جان کندن شاید فرشته ی نجاتت باشد...فرشته ها همیشه فرشته ی مرگ نیستند...خوب به چشمان فرشته ات نگاه کن!!!خودش را معرفی می کند که چه فرشته ایست!!!




نظرات 8 + ارسال نظر
خوده خودم چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 23:05


عالی

به مطلب ما بودا

خوده خودم چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 23:14


عکسووووو

اصا عاشق عکسه ام

فریناز پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 08:26 http://delhayebarany.blogsky.com

سلیقه ت خوبه ها بالایی

عکسسسسسسه خیلی خوشگیله آدم دلش یه شال برگ برگی می خواد

اتفاقا منم واسه اولین بار که عکسو دیدم دلم یه همچین شالی خواست

چه تفاهمی!

میگم تو نمیدونی کجا ازین شالا می فروشن؟

محمدرضا پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 13:58 http://mamreza.blogsky.com

سلام
انصافا زیبا وعالی بود...
نزنی یه وقت.
این بالاییا هم که باز سلام یادشون رفت
عکسه محشر بود

سلام...

نه بابا...من کبریت بی خطرم...اونقدام مخوف نیستم
ولی دلیل نمیشه گیر ندما

عب نداره...بی سلام هم عزیزن...ولی میگم دیگه یادشون نره..

بله...چه خوب که همه عکسو دوست داشتن

خوده خودم پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 15:15


خودم برات میبافونم اصا

میگم نکنه آخرامه انقد خوش اخلاق شدم؟!

والا من از وقتی یادم میاد همین جوری مهربون و خوش اخلاق بودی...

آخ جون...انقدی دوس دارم
میدونی که

فریناز پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 15:31 http://delhayebarany.blogsky.com

پس فکر منو کِش رفتی هان؟

تازه من یه دامن پر پری برگ برگی مث اینم دلم خواست بپوشم باهاش خوشگل خوشگل برقصما
فک نکنم دیگه در این مورد به تفاهم برسیم
آقا قضیه منتفیه

این بالایی چی چی میگه؟
سلام؟!
چی چی هس اونوقت؟
شوکولاته؟؟

نه دیگه...در این مورد شرمنده اصا تفاهم نداریم
من اصا رقص مقص بلد نیستممیدونی که!

سلام یه جور شوکولاته انقدی خوشمزس که نگو...آدم مهربونا وقتی بهم میرسن ازین شوکولاتا به هم میدن....

انقدی هم خوشمزس که نگو

اصا بفرما سلام

فریناز پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 15:33 http://delhayebarany.blogsky.com

عععععععع
آواتور قشنگ تو بلدی ببافی؟

آقا خوش به حالت اصن
یعنی خوش به حال فاطمه اصن
من از بچگی مامانم می گفت تو چپکی یادت نمیدم
عقلم نه ها
دستمو میگه

شما کنار وایسا مدیری وبلاگ

آره بابا...این آواتور قشنگ یه هنرمنده تو این زمینه...
بیا ژاکتی که پارسال واسه تولدم بافتو ببین اصا عاشقش میشی
بچم اصا هنرمنده

شمام عوضش هنرهای دیگه داری
ما که کلا کناریم خاااااانوم...

نازنین جمعه 19 آبان 1391 ساعت 02:41

وااااای چقدر این عکست قشنگِ

منم میخوام خو

قابل شمارو نداره بانوی زمستونی...

اصا تقدیم به شما خاااانوم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.