.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نیمه شب پر از درد

هوالغریب...


این روزها نیستی و من شده ام لبریز از چیزی که همه دلتنگی می نامندش...


ببین دلتنگی با من چه کرده!!!ببین چه دعوایی به راه افتاده در درونم...


گاهی انکار میشوم...گاهی ثبات...


وااااااای...


نمی دانم چه شده!!نمی داتم چه بر سرم آمده...


ببین آن قدر نبودنت بد زده مرا که انگار همه جایم کبود شده...آن قدر  که نیمه شب آمده ام جایی که هیچ گاه نتوانستم راحت دردهایم را درونش فریاد بزنم...


اما باز آمده ام...


ببین پنجره ی اتاقم باز است و باز باد بویت را برایم آورده و اتاقم پر شده از تو...


امشب مدام کناره پنجره ام...این میان تنها موهایم خوشحالند انگار...آخر عجیب تکان می خورند و می رقصند...


ببین دیگر بلنده بلند شده اند...


اما وقتی دستانت نیست...


چه دردی دارد این جمله!!!


نمی دانم چه بگویم...




چشمانم را می بندم...می روم سراع تنها چیزی که از تو دارم...


یک رویایی شیرین...


نمی دانم تا کی دوام می آورم آن هم تنها با یک رویا....


همین...




فقط شاهد باش که روبه رویت دارم از دست می روم...چشم در چشم تو....


تو...خودت می دانی تنها کسی هستی که مستقیم به چشمانش نگاه کرده ام!!!