.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دلتنگی...

 

هوالغریب...   

 

دلم برایت تنگ شده است...به همین سادگی!!!


اما چه بگویم که بین مان فاصله هایست که گاه حس می کنم از زمین تا همان سحابی جباری است که این شب ها مهمان آسمان است و هر بار دیدنش تنها تو را به یادم می آورد... 


همان جباری که به قول خودت به تنها چیزی که شبیه نیست یک شکارچیست و من هر بار گفته ام که دقیقا یک شکارچیست که در آسمان می تازد...     از چه برایت بگویم؟؟ 

 

خودت بگو...هر چند حرفی نداری برای گفتن... 


از دل تنگی های گاه و بی گاهم برای نبودنت بگویم؟!! یا از شب هایی که بارها تا صبح از ترسِ نبودنت از خواب پریده ام؟!!


اما چه کنم که تا به امروز دنیا ما را این گونه خواسته است ...   بی هم ...


این که تو آن جا باشی و من اینجا این همه دور از تو... 


چه کنم که جز تو نمی توانم برای کسی بنویسم...این قلمی که تا بحال فقط برای محبوب آسمانی اش نوشته حال چه شده که برای محبوبی زمینی قلم می زند؟!!


این روزها که دوری از من دلم تنها برای با تو بودن تنگ است...این که تو باشی و من ساعت ها به تو نگاه کنم...تو که مرا میشناسی...می دانی که به کسی هیچ وقت نگاه نمی کنم و این را هم می دانی که تو تنها کسی هستی که با تمام وجود خسته ام نگاهت کردم و هیچ گاه ندیدمت... 

خوابت را دیدم مثل همیشه...خوابی که سرتا سرش ما بودیم...من و تو...و من چقدر عاشق این ما شدن هستم...ما شدنی که تنها کنار تو باشد... 


اما از تو بر دلم تنها حسرت مانده...حسرت تمام خواب ها... 

 

چه کنم که حکایت من و تو انگار حکایت همان دو خط موازی است که تا آخر در کنار هم می روند اما رسیدنی در کار نیست!!!


و این حرف عجیب تمام وجود خسته ام را به بازی می گیرد... ساده تر بگویم عجیب چشمانم را بارانی می کند... 


چه کنم که قلبم مدام می گوید که او هست اما چشمانم هر چه می گردد تو را نمی بیند در بین این همه شلوغی...چه کنم که هر روز بین قلبم و چشمانم دعوایی ست بر سرت...هر دو هم محکم روی حرف خود هستند و هیچ کدام کوتاه نمی آیند...
 

من هم که می دانی هیچ گاه داور خوبی نبودم...آن هم وقتی پای تو در میان باشد...تویی که نه می توانم بودنت را باور کنم و نه می توانم انکارت کنم خوبه من...چه دعوای بدی!!! 


همیشه گفتی که دعایم می کنی و می دانی که من هم دعایت می کنم...پس باز هم فاطمه ی تنهایت که بزرگش کرده ای را دعا کن...
 

معجزه در راه است...مگر نه؟ 

 ... 

.. 

... 

**این مطلب مخاطب خاص دارد...اما این مطلب اصلا جنبه ی عشق ندارد...آن هم از جنس یک پسر...

نظرات 17 + ارسال نظر
خوده خودم پنج‌شنبه 24 آذر 1390 ساعت 21:52

فریناز جمعه 25 آذر 1390 ساعت 13:56 http://delhayebarany.blogsky.com

خوندمت و نفهمیدم!
چون یه مخاطب نداشت...

می گی قلمت واسه فقط خداست اما خدا گفته اون شبیه شکارچی نیست؟

الان پلیس شدما بانو
ببین بهم میاد

بانو من که واضح نوشتم...این تنها متنی بود که واسه خدا ننوشته بودم تو این وب...
نوشته بودم که مخاطب خاص داره و واسه یه محبوب زمینی نوشتمش...
کسی که خیلی برام عزیزه و البته پسر نیست...

خیلی بهت میاد...من از ابهت پلیسا خوشم میاد...
وقتی فریناز پلیس می شود...
برنامه امشب سینماهای اصفهان و تهران...

فریناز جمعه 25 آذر 1390 ساعت 13:58 http://delhayebarany.blogsky.com

یه بار یادمه یه متن نوشته بودم

همش *تو * داشت اما اونایی که پررنگ کرده بودم خدا بود اونایی که نه اون مخاطب دیگم

خیلی باحال بود
هیچ کی جز خودم نمیفهمید قضیه چیه و کدوم تو کیه

الانم...
خیلی قشنگ بود
اتفاقا چندین بار خوندمش
صبحم با موبایل اومده بودم...
اما بازم یه جاهاییش رو آدم گیج میزنه

راستی
این عکسایی که عوض میکنی و ما بلد نیستیم رو خیلی دوست دارما

اتفاقا یادمه اون متنت رو...
منم نفهمیدم...تا همین الانم فکر می کردم همش خداس...
ممنونم که خوندی بانو فریناز پر از آرامش...

خب بهتون میگیم چجوری این کارو میکنیم اگه بخواید...
شما فقط اراده کنید...

فریناز جمعه 25 آذر 1390 ساعت 13:59 http://delhayebarany.blogsky.com

برم که الانه یکی داره کله منو میکنه

فردا امتحان پایان آز دارم با اجازتون
الانم اینجا ولم

برم دیگه استادم شب میاد به خوابم

عیب نداره...منم ولم و انگار نه انگار که یه کتاب ۵۰۰صفحه ای انتظارمو میکشه...
در کل خجسته تشریف دارم...

چه معنی داره آدم شب خواب استادش رو ببنه؟؟ها؟
دیگه چی؟؟
وقتی استاد به خواب فریناز می آید...
برنامه امشب سینماهای اصفهان و تهران....

هر روز داره یه فیلم میاد ازتا...

بی نام شنبه 26 آذر 1390 ساعت 21:23 http://www.parchambalast.blogsky.com

سلام
قلمت قشنگه!
فقط یه چاشنی کوچولو کمداره اونم بین نوشته هات یکی دوتا بیت شعره.
اللهم عجل لولیک الفرج
والجعلنا من خیر النصاره.....
در پناه حق.یاعلی

سلام...
ممنون از لطف شما...
سبز باشید...

فریناز شنبه 26 آذر 1390 ساعت 23:09 http://delhayebarany.blogsky.com


بشتابید بشتابید
هر روز یک فیلم جدید

خوشم اومد فاطمه

تو چیکار کردی با اون 500 صفحه؟

من امروز که امتحان داشتم
فردا دارم
پس فردا هم دارم
فردای پس فردا هم خواهم داشت
دیگه تموم میشه میره تا 10 روز بعدش

موفق باشی خوب درس بخونی یا
البته اگه ماها بذاریم

خب هی داره فیلم میاد ازت دیگه...
هیچ معلوم هست چه خبره تو اصفهان؟
هر روز داره یه فیلمی میاد ازتا...

هیچی...همچنان مشغولم باهاش.۵دی هم امتحانشه...همچنان هم تو سره خودم می زنم هم اون کتابه...یه پا دیکشنریه واسه خودش...

حتی یه شب هم که وسط اتاقم خوابم برد ازش به عنوان بالش استفاده کردم البته بماند که گردن دردی گرفتم که

توام خوب بخونی...
و موفق باشی تو امتحانات...

فریناز شنبه 26 آذر 1390 ساعت 23:15 http://delhayebarany.blogsky.com

راستی
شک نکن به معجزه ش فاطمه
شک نکن

شک ندارم اما منتظرشم بانو...
فقط همین

فهیمه یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 15:31

سلام بانو!
خوشحالم که باشما آشنا شدم. وب قشنگی داری. نوشته هاتم خوبن. به دل میشینن.چون معلومه با تمام وجود نوشتی. با حواس جمع. با فکر. با احساس. میدونی منم مینویسم اما با خودم میگم با این حال و هوایی که من نوشتم خونده میشه؟ احساس من خوب منتقل میشه؟
به نظرم هیچ چیز لذت بخشتر از دوست داشتن نیست. اولین و بهترین ثمره دوست داشتن لذتیه که خود آدم میبره. احساس آرامش میکنه. انگار همیشه یه ذوق و شوق خاصی تو دلش هست. یه آتیشی که تو قلبش روشنه. اگه هم دوری باشه تنهایی باشه یا دلخوری داشته باشه به خاطر اون علاقه تحمل میشه البته سخته اما ممکنه. با همون قدرتی که اون دوست داشتن به آدم میده.
اما آدم باید متعادل باشه. کار سختی که من تا حالا نتونستم انجام بدم. اعتدال برای اینکه هیچ کدوم از طرفین خسته نشن زده نشن معذب نشن. اعتدال تو رفت و آمد تو ابراز احساسات و... اعتدال برای اینکه این علاقه ملایم و عمیق و پیوسته باشه نه آتشین و سطحی و زودگذر.
ممنون به حرفام گوش کردی. خیلی حرف زدم نه؟
آخه تو دلم مونده بود. کم کم آدم با تجربه این چیزارو یاد میگیره. کاش تجربه هامون همه شیرین باشن.
حرفای منم از جنس عشق به یه پسر نیست...
فاطمه جان تو هم میشنوی بعضی وقتا خدا با آدم حرف میزنه؟ چقدر شیرینه نه؟ اینم یه معجزه است که خدا با ما حرف میزنه نه؟ چون ما اصلا لایقش نیستیم. واقعا چقدر عجیبه.
خدا بخشنده است که با وجود همه بدیهای ما بازم به موقعش باهامون حرف میزنه تا دلمون گرم بشه.
از این همه پرحرفی عذر تقصیر عزیزم.
موفق باشی و خدا همیشه یاورت.

سلام...
من هم خوشحالم ازین که میای اینجا همیشه و حضورت رو همیشه احساس می کنم...
دقیقا همین طوره...این متن رو با حواسی کاملا جمع نوشتم...تک تک کلمات نهایت احساساتم رو نشون می ده...
مطمئن باش خونده میشه و به خوبی هم منتقل میشه...دوست دارم بخونم نوشته هات رو ...نوشته هایی که با دل می نویسیم قشنگیشون بی نهایته...چون حرفه دله و دل هم همیشه حرفاش قشنگه و به دل میشینه...این یه تعارف الکی نیست بانو!!
دقیقا درسته دوست داشتن با تموم سختی هایی که بهت میده ولی بخاطرش حاضری تحمل کنی...به شرط دو طرفه بودنش...
حتی اگه دوری و سختی داشته باشه...
درسته من هم با اعتدال موافقم...اما خب گاهی سخته اما ممکنه...
شنیدم صداشو بانو...اما لایق این نیستم که همیشه بشنوم...
و این حرفت عجیب درسته که خدا با وجود تموم بدی هامون جواب مارو میده و صداش رو میشه شنید...

از جرفات خوشحال شدم...ممنون بابت حرفات و امیدوارم به زودی به جمع وبلاگ نویسا اضافه بشی...
بابت مطلبی که تو صندوق پستی هم گذاشتی ممنون بانو...

سبز باشی

فریناز یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 16:45 http://delhayebarany.blogsky.com

بانو...
سلام

سلام به روی ماهت بانو

سها یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 17:09

ها خودت با زبون خوش بگو ببینم برای کی نوشتی؟ باز دوباره سر من هوو اوردی؟؟؟؟ نامرد نالوطی

چشم...نزن منو...
آخه دلت میاد منو بزنی؟؟
ما غلط بکنیم سره سهامون هوو بیاریم ...ما غیرت داریما...و رفیق ۷سالمون رو هم فراموش نمی کنیم...تو قدیمی ترین دوست منی بانو...
هر کسی هم جای خودش...
تو سهای منی...
افتاد؟؟

بهت اس ام اسی که گفتم بانو جان...


تازه نامرد نالوطی هم خودتی باصفا...

یاس تنها یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 19:18 http://hamta73.persianblog.ir/

پیش منم بیا

چشم...
حالا چرا گریه؟

خوده خودم یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 21:32

حیف...

هی خدا....

فریناز دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 20:37 http://delhayebarany.blogsky.com

بالش
خیلی خوشم اومد

یکی از پر کاربردترین کتابای قطور همینه خب

ای بانو....
زیادی شبیه بالشه...
بزار یه حقیقتی رو بگم این کتاب در اصل هزار و ۳۰ و خرده صفحست...
که این ترم ما ۴۹۵ صفحش رو باید امتحان بدیم و بقیه هم ترم دیگه ایشالله...
تاریخ ادبیایته بلاد خارجکستانه...
اما یکی بیاد منو جمع کنه...چون وسط بعضی شعراش که زیادی قشنگ باشه وسطش یهو دلم هوس نوشتن می کنه و می نویسم...
درس می خونم فقط من..یهو به خودم میام میبینم تنها کاری که نکردم درس خوندنه...حالا اون شعره فقط یک خط از شعره کامل بوده چون تو این کتاب فقط نمونه هایی از شعر رو آورده و محوریتش رو ویژگی های ادبیاته اون قرنه...اگه کاملشو می نوشتن موندم چی کار میخواستم بکنم...
حالا دیگه بماند داستان درس خوندنم وقت کتابای شعر انگلیسم...

در کل باعث شگفتیه بانو...

یاس تنها دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 21:01 http://hamta73.persianblog.ir/

گل مریم دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 22:36

سلام فاطمه جان...
معجزه ها بعضی وقتا اونی نیستن که ما انتظار داریم!

بیا این لینک عزیزم:
http://search.4shared.com/postDownload/uFH_TNZW/The_Ways_-_Shal.html

سلام بانو...

درسته...فقط امیدوارم حکمت معجزه های خدا رو بفهمیم...حکمت اتفاقاتی که شاید اولش باعث رنجشمون میشه...

بابت لینک هم خیلی خیلی ممنون..
شرمنده شدیم بانو...

نازنین سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 22:53

سلام بانوی دریایی
شرمنده ام برای تاخیرم

چه زیبا بود اولش فکر کردم بازم برای خداست
اما بعدش فهمیدم این مخاطب زمینی هست

حتما جنبه عشق داره
اما نه اون عشقی که به محض شنیدنش در ذهنمون تداعی میشه

امیدوارم معجزه ای که منتظرشی اتفاق بفته بانو

سلام بانو...
خواهش می کنم...

خوشحالم که خوب منظورم رو متوجه شدی بانوی بارون...

ایشالله...
سبز باشی بانو

فریناز جمعه 2 دی 1390 ساعت 01:17

منم یه دفه دیدی یه چی نوشتم وسطشا

ولی خب شعر نداریم ما!
مثلا یه کتاب داریم داره انتقال اجرامو محاسبه میکنه ها بعد من یهویی میبینم تو چک نویس دم دستم دارم یه چی مینویسم که اصن به این فرمول مرمولا یه اپسیلونم ربط نداره

چی کار کنیم دیگه
دوست شمایییم بانو

راستی خوش به حالت اونموقع که سر کتابای کلا شعرتی و درس میخونی
حتما همش مینویسیا

هه...چه جالب...از مدل قلمت کاملا معلومه که این جوری باشی...حالا واسهه تو جالب تزه...باز میگم اینا ادبیاته و طبیعیه این جوری بشم...
تو دیگه که هیچ ربطیم نداره...
ولی من عاشق همین خل بازیام بانو...

آره...اونا که اصا داستانیه واسه خودش...گاهی از شعرای اونا مدل فارسیشو در میارم...یعنی نه فقط ترجمه...از همون محتوا و متن شعر یه مطلب فارسی می نویسم...یه جور اقتباس...

در کل خدا عاقبت منو به خیر کنه با این وضع درس خوندنم...
آخه من موندم این کتابای نخونده!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.