.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

مثل او...

  

هوالغریب....

 

خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم... 


ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم...به خودم...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم...حتی به او...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل هیچ کس تکان نمی خورد...مبلغی که اگر کوروش از زمان زندگی اش تا بحال ماهی 150 میلیون کنار می گذاشت تا به امروز میشد همان مبلغ... 


شرمنده ایم کوروش کبیر...آبروی قوم نجیب پارس را بردیم... 


یادم می افتد در کشوری زندگی می کنم که  همه برای صف اول نماز ایستادن چه ها که نمی کنند...مهم صف اول بودن است....نماز که مهم نیست...صف اول که بیاستی قبول است...در مملکتی با این اعتقاد زندگی می کنم.... 


خیلی حرف ها را نمی شود گفت...دلم به درد آمد... 


خدایا چقدر این روزها غریبی تو!!! 

بی خیال سیاست...خیلی وقت است عطایش را به لقایش بخشیده ام...خیری نداشت...همه اش شر بود...چون سیاست در این روزگار یعنی حرف طرف قدرت را بزنی...آن وقت تا دلت می خواهد سیاسی باش و حرف سیاسی بزن...کسی کاری به کارت ندارد...این روزگار با خدا هم سیاست می شود...آهی از عمق وجود می کشم و بی خیالش می شوم...   


بی خیالش می شوم و شروع می کنم به نوشتن برای او....از او می خواهم که من را به خاطر همه چیز ببخشد...از او می خواهم که به چشمانم نگاه کند و از عمق چشمانم بفهمد که چقدر خسته ام... 


و ته دلم با خودم می گویم که آدم ها چه موجودات عجیب و پیچیده ای هستند...و به احساسات عجیبم می خندم...از این که لحظه ای پیش از این حس سرشار نبودم و حال دلتنگی تمام وجودم را به بازی گرفته و با خودم می گویم که هیچ کس برایم مثل او نمی شود... 


برایش تا می توانم در قلبم می نویسم...خیلی وقت است خیلی حرف ها را ناگفته در قلبم می گذارم...زیرا می دانم که او من را می شناسد و حرف هایم را می داند...  

 آخر او همه ی وجود خسته ی من است...

 

 

 

***کوتاه شد...می دانم...اما حسی بود که آمد...مهم حرف هایی بود که بر قلبم نوشتم... 


نوشتم تا یادم بماند در این لحظه چه ها که برایش ننوشتم... 


همین...
 

نظرات 18 + ارسال نظر
خوده خودم چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 10:52 http://www.tahnayiyam.blogsky.com

خوده خودم چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 10:53

تا حالا کسی از خوندن آپات اینجوری خرکیف شده بود؟!

نمیدونیم...
تا حالا کسی بهمون نگفته بود بود غیر شما که اولین نفرید بانو جان...
مام خر کیف شدیم

خوده خودم چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 11:00

فک کنم به یکی از آرزوهام رسیده باشم منم!

جدا؟؟؟؟

چه آرزویی اون وخ؟!

چه قشنگ!!!

فریناز چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 18:32

خدایا دل فاطمه تم به درد اومد...

قربون دل پاکت برم بانو ...
نبینم سنگینیشو

هی خدا...
بانو این جامعه اون قد درد داره که دل هر کسی به درد میاد...
دیدن و دم نزدن خیلی سخته...
با چشم بسته تو خیابونا راه رفتن سخته....

فریناز چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 18:33

رفتی تو حرم پاکی ها...
الان مثل بچه ای میمونی که پاک و معصومه.. حتی نباید از غذای آدم بزرگا بخوره... فقط محبت خدا

خوبی پاک و مهربونم؟

خوبم بانو...خوبه خوب...اما دلم از این همه دردی که نمیشه راحت در موردشون حرف زد به درد اومد...فقط همین...
حیف که فقط باید از ته دل آه بکشم ...

فریناز چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 18:36

ظهر 11 و این حدودا بود دلم واسه دریات تنگ شده بود... اسم وبتو زدم تو گوشیم دیدم چرا یه مطلب دیگه س!
بعد دیدم بله بوش به مشامم خورده که آپیدی

الان که رفتم وبلاگم دیدم خبرنامه شم اومده بوده و من ظهر فکر کردم توهم میزنم

جالب بود..
با گل مریمم از این تله پاتی ها دارم

چه قدر جالب...


ممنون بانو...ممنون...
ممنون...

خوده خودم پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 10:36

نازنین پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 16:51

سلام بانو
چقدر زیبا بود
اره بیخیال سیاست
اینجا همه چیز برعکسه
شرش این روزها بدجوری دامن من رو هم گرفته بود
سعی دارم بیخیالش بشم منم

مراقب دل قشنگت باش فاطمه جان
خیلی مراقبش باش

سلام...
چه بد...
امیدوارم شرش دامن کسی رو نگیره...
باید بیخیالش شد و گرنه خودمون بیشتر ار این اذیت میشیم..
توام مواظب دلت باش...

غزل پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 18:30

باز که از غربت نوشتی نازنین
ولی هنوز هم خدا بین زمینی ها آشنا داره اگه نداشت یه سره دنیا رو کن فیکون می کرد

آره...داره...قبول دارم...
اما گاهی دیدن و دم نزدن حیلی سخت میشه...
مخصوصا وقتی به این فکر می کنی که چقدر آدم وجود دارن که حتی به نون شبشون محتاجن و تو مملکتی زندگی می کنن که یه همچین اختلاسی میشه دل هر کسی به درد میاد..ازین که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...

خوده خودم جمعه 22 مهر 1390 ساعت 09:34



دیدی؟!!

چی رو؟؟!!!!

غزل شنبه 23 مهر 1390 ساعت 08:54

سها شنبه 23 مهر 1390 ساعت 11:10

با نظر جقله موافقم. دیگه ننویس از غریبی خدا و خودتو و خودم...
خدا هنوز خیلی اشنا داره. ما هم شاید داشته باشم خدا رو چه دیدی؟؟؟؟
راستی آدرس وب فریناز رو بده

آره داره بانو...حتما داره که دنیا هنوز سره جاشه...
اما جوابی که به جقله دادمو بخون شاید بهم حق بدی...
چشم آدرس وب بانو فریناز رو هم برای بار صدم میام میدم بهت

ر ف ی ق شنبه 23 مهر 1390 ساعت 13:57 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

با هزاران جوانه می خواند
بوته ی نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به تو درود مرا
سلام فاطمه جان
من تو را در تو جستجو کردم که سنگ صبورت خداست
زیبا و خدایی بود دلنوشته ات ...

سلام...

ممنون از حضور خوب و پر مهرتون ر ف ی ق عزیز...
سبز باشید

علی1 دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 01:08 http://www.bibbax.blogfa.com

بیا لب وا کنیم هم غصه ی من

موافقم هم غصه...
موافق...

رویـــا سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 13:32 http://khaneye-doost67.blogfa.com

__ســـــلام____***__*_**** ___________
____________**__**_____* __________
___________***_*__*_____* _________
__________****_____**___****** ____
___آپــــم__*****______**_*______** __
________*****_______**________*_**
__بدو بیا__*****_______*_______* _____
________******_____*_______* ______
__دیر نکنی_******____*______* _______
__________********_______* ________
__***_________**______** __________
*******__________** _______________
_*******_________* ________________
__******_________*_* ______________
___***___*_______** _______________
___________*_____*__* _____________
_______****_*___* _________________
_____******__*_** _______________
____*******___** __________________
____*****______* ____نظر یادت نره____
____**_________* __________________
_____*_________*

چشم...
خدمت میرسم..

ح چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 16:04 http://www.konardon.mihanblog.com/

نمیشه بی تفاوت بود. و این دل بدرد اوردن ها هم کم نمیشود
داشتم میگفتم نسل های بعد از تاریخ خواهند پرسید لا اقل در مبارزه با فساد نمی شدهمه جمع میشدیم.
و پاسخ خیر بود چون همه را ......
پس جرات و شجاعت کجا رفته


گوید که چند سال قبل او را کشتند. چه کشتنی.
کاهی سر بهم میزدیم ولی فراموش شده..

حق با شماست...
شجاعت و قدرت و این حرف ها تا وقتی حرف هستن قشنگن و طرفدار دارن...
اما به پای عمل که میرسه بی معنا میشه...
ازین حرف مطمئنم...
چند نفر در مقابل این موضوع در عمل کار انجام دادن؟

یک دست صدا نداره...باید با هم بود...

نازنین جمعه 29 مهر 1390 ساعت 02:17

سلام بانوی دریایی
در این روز و شبهای عزیز با دل پاک و آسمانی ات یاد این من کوچک هم باش

سلام بانو...
چشم...تو هم همین طور بانوی بارون....

رویــــــا جمعه 29 مهر 1390 ساعت 20:34

فاطمه جان عاشق احساستم. خیـــــــــــلی قشنگ نوشتی. واقعا آدما خیلی پیچیدن. خیلی قشنگ نوشتی. توصیفت از جامعــه ی الانمون عالـــی بود...

ممنونم بانو...
لطف داری...
ممنون از حضور خوبت...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.