.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

جان ِ جوانی هایم!!!

هوالغریب...



شاید حرف هایم برای یک شروع خوب نباشد...برای سالی که از بهارش اینگونه است...

شاید خوب نباشد که بگویم اولین ساعت های سال ِ جدید چگونه گذشت...


شاید خوب نباشد ...

اصلا شاید خوب باشد این روزها حرف نزنم...تنها نگاه کنم... به عکس ها... من با این عکس ها خاطره ها دارم... از عکس حرم ِ ارباب که بالای تختم است بگیر تا عکس ِ تو ... و ماهی هایم که این روزها همدم ِ من هستند...


شاید خوب نباشد از بیمارستان بهمن بگویم و عمویم که این روزها با سرطانی می جنگد که دارد تمام وجودش را می خورد ...


از او که روز اول عید عازم بیمارستان شد و روز دوم رفت زیر ِ تیغ جراحی...

و وقتی با آن همه دردهایش او را دیدم دستم را محکم گرفت و زل زد به چشمانم... نمی دانم چرا از میان ِ تمام آدم های دو رو برش دست ِ مرا محکم گرفته بود ... آنقدر نگاهم کرد که اشک هایش ریخت و من با صدایی لرزان گفتم خوب میشی عمو... و او لبخند بی فروغش را تحویلم داد...


از تمام این ها چیزی نمی گویم...


از آن از خدا بی خبر چیزی نمی گویم که خواست زندگی ما را به آتش بکشد و من حسرت سوختن را به دلش گذاشتم ...


از تمام این ها هیچ نمی گویم...


تنها می دانم وقت ِ سال ِ تحویل خواب بودم... با هر مصیبتی بود خوابیدم... اصلا نمی دانم چه شد...


تنها از سفره ی هفت سینی که در بیمارستان بهمن دیدم حس کردم بهار را... از سراسر تهرانی که عیدهایش را بیشتر از همیشه دوست دارم...


اصلا بگذار از همین بگویم... از تهرانی بگویم که این روزها عجیب خواستنی شده است... هوای تمیز و باران های گاه و بیگاه اش... و هوای بی نهایت تمیز... و برج میلادی که برای اولین بار توانستم آن را از شهر خودم ببینم... باورت میشود؟!


وقتی ِ روی ِ بلندی ِ شهرم می ایستم می توانم برج میلادی را ببینم که دیدن اش مرا می برد تا عید ِ سال پیش و آن روزها...

و دلم به درد می آید که یک سال گذشت و من هنوز در همان نقطه ی قبل ام...همه چیز مثل قبل است و بعضی چیزها بدتر از قبل...



اصلا بگذار از آن پیرمرد بگویم که در شهرک غرب گل می فروخت و من برای عمویم از او گل خریدم و از طراوت آن گل ها بوی بهار را حس کنم... از آن گل رزهای زیبا که وقتی به عمویم دادم چشمانش خندید ...


این روزها نمی دانم چه چیز مرا نگه داشته است...

...


نه

نه


حواسم نبود...


قرار بود از این ها هیچ چیز نگویم...


قرار بود تنها از این بگویم که این روزها هوا بی نهایت تمیز است و من با صدای باران ها و رعد و برق ها زندگی می کنم... قرار بود بگویم که حسرت به دل نماندم و توانستم هوای این خراب شده را آنقدر تمیز ببینم که بتوانم میلاد را از اینجا ببینم...


قرار بود هیچ نگویم...


قرارم تنها به نگاه بود و بهاری که از راه رسیده است...



بهار جان!

میشود کمی شبیه بهار شوی؟! 


کمی گرم شو!!!

برای من گرم شو... می دانم برای خیلی آدم ها بهترین شروع شدی ولی برای من هم خوب شو لطفا...


خب من هم گناه دارم!!




+ این هم سفره ی هفت سین ِ بیمارستان بهمن... و ماهی های ِ خوشگل اش در داخل ِ آن حوض ِ کوچک که دلم را می برد... ماهی ها همیشه خوب اند!!!