.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

امروز برف آمد!!!

هوالغریب...



در گریه سوختن میدانی چیست؟!

پلک های باد کرده و بی خواب میدانی چیست؟!


چشمان یخ زده میدانی چیست؟!

صورت ِ یخ زده میدانی چیست؟!


راه رفتن و راه رفتن میدانی چیست؟


زدن به دل ِ خیابان ها و خیس شدن در زیر آخرین تلاش های این زمستان بی بخار میدانی چیست؟!


زمستان در آخرین روزهایش تصمیم گرفت خودی نشان بدهد...


امروز برف آمد!!!


و من زدم به دل ِ خیابان ها... یک ساعت مانده به کلاس هایم...آنقدر راه رفتم که روی چادرم برف بنشیند و سیاهی چادرم تبدیل به سپیدی شود!!!


آخرین تلاش های زمستان به بار نشست و من دلم می رفت پی ِ شکوفه های بینوا !!!


به امید بهار به شکوفه نشسته بودند که این گونه یخ زدند!!!

و امسال باید قید به بار نشستن هایشان را زد...


بیچاره درخت ِ هلوی ِ پشت بام!!!

امسال پر از شکوفه شده بود که اینگونه مُرد... و میوه هایش هم تمام شدند...


اما من به خدایم ایمان دارم!!

خدای این دانه های برف ، خدای همان شکوفه های بینوا هم هست...


میروم آرام گوشه ای می نشینم...

خیره میشوم به آکواریوم بزرگی که در آموزشگاه داریم...و من ساعت های بیکاری روبه روشان می نشینم و زل میزنم به آن ها...


همه شان دیگر می دانند من آکواریوم دارم و خوب از دنیای ماهی ها حالی ام میشود!!! آن ها زل زدن های من به ماهی های آموزشگاه را دیده اند...


چقدر این روزها حس می کنم سرد شده ام... نسبت به همه چیز و همه کس سرد شده ام... یخ زده ام... دلم یک لیوان گرم میخواست... ی لیوان چای با طعم ِ ...


در حسرتش سوختم و دنیا و دانه به دانه آدم هایش از من دریغ کردند...


آدم است دیگر...گاهی دیوانه می شود...

دلش می خواهد کسی بیاید بگوید دیوانه شده ای که شده ای...

به درک!!!


آنقدر دیوانه شو که بمیری...

و بعد بخندد و بگوید اگه تونستی بی من بمیر!!!


و بعد تو بمانی و یک حرف...

تو بمانی و یک حس  در ته دلت...


تو بمانی و یک لبخند روی ِ لب هایت... این لبخندها گاهی به دنیایی می ارزند...


تو بمانی و یک دریا ...

یک دریا به عمق یک دوستی ِ عمیق...


تو بمانی و دریایی که حسرت ِ دیدنش اش به دلم مانده است... بدجور هم مانده!!!


مثل آخر باری که دیدمش...طوفانی شد... خودش را می کوبید به ساحل و من حظ می کردم از قدرت نمایی اش... از ابهت اش...


دلم می خواست دل به دریا بزنم ...


رفتم و مقابل اش ایستادم... ایستادم و در دلم گفتم اگر می توانی ببر... 


و بعد حرص خوردن های مادرم که آخرش خودتو می کشی...و من بی تفاوت به حرف هایش روبه روی دریا بیاستم که اگر می توانی ببر...


و بعد یاد حرف پدرم بیفتم که همیشه می گوید دریای ِ طوفانی نامرد است... جوری می برد که بمانی...و او این حرفش را از آن سال هایی می زند که من هنوز نبوده ام و آن ها با اولین بچه شان دو سالی را در جنوب کشور زندگی کرده اند...


و من بگویم که من هیچ گاه نامردی اش را ندیده ام...دریای من خوب است... اصلا دریا همیشه خوب است...



چقدر پراکنده حرف زدم!!!


دنیاست دیگر...


مثل همین دریا...

یک روزش مثل امروز در عین سختی هایش سفید میشود...


اما روزهای بد و خوب ِ من هر دوشان یک خدا دارند!!!

خدای ِ روزهای سخت من ، خدای روز های خوب ِ من هم هست!!!


تنها چیزی که این روزها خوب می دانم همین است...



خدای ِ من

تا ابد خدای من است...

و مهربان ترین است برای فاطمه...




+ این شب ها من هستم و خانه ی سبزی که شبکه ی دو هوس کرده است که دوباره پخش اش کند و صدای جادویی خسرو شکیبایی...
اصلا این مرد و صدایش میشود یک حس خوب برای شب ها که بتوانم بخوابم!!!

چقدر درد دارد آدمی به اینجا برسد!!!


+ خدایا می دانم که مثل همین دانه های پاکی که بالاخره نشانم دادی حواست هست... می دانم که نگاهم می کنی!!! میدانم...

اما به خودت قسم که من شانه هایم دیگر نمی کشد... به خودت قسم که از تمام این مقاوم بودن ها هم خسته ام!!!
به خودت قسم خسته ام... برایم دیگر مهم نیست آدم هایت این را می فهمند یا نه ...

خدایا بغلم کن...باشه؟!