.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

شهادت مادرم افسانه نیست...

هوالغریب...



چقدر سرد است فاطمه ام...

اصلا یک دنیا بگو باشد تو که نباشی علی تنها ترین مرد است...


چقدر سرد است نبودنت ...

می میرم هر بار که درد می کشی... می میرم و زنده میشوم و شرمنده میشوم فاطمه ام...


چقدر سرد است داغ نبودنت...

خودت بگو...بگو ... زود نیست برای رفتنت؟!


زود است برای رفتن ات سیب ِ بهشتی ام...


زود است و من بعد از تو همدمم چاه است فاطمه ام...

برای تنها شدن ِ علی زود است...


اما من به فدایت شوم که یاس ِ کبود ِ منی...

من به فدایت شوم و تو را اینگونه نبینم که لب فشار بدی از درد ولی باز هم صبوری کنی...


علی می میرد بعد از تو...

قرار ِ بعدی مان کجاست فاطمه ام؟!


میشود قدری بیشتر بمانی؟! آخر بعد از تو پیش چه کسی از نامردی ِ این مردمان بگویم؟! ...

دنیا تنها هجده سال توانست میزبان تو شود!!!


قرار ِ بعدی مان باشد کربلا...

کربلا باشد و حسین ِ من و تو...


نرو ...نرو فاطمه ام


نرو که صبر و قرار ِ علی تویی...


نرو ... نرو ...با رفتن ِ تو آن نامردمان حسین مان را به کربلا خواهند برد...


حرفی بزن فاطمه ام... در این لحظه های آخر با علی ات حرف بزن... بگذار صدایت را بشنوم فاطمه ام...

.

.

.

علی جانم! حواست به حسین مان باشد... مهریه ام آبی است که از او دریغ می کنند... مبادا زینبم غصه بخورد... مبادا کسی بداند من را کجای ِ این سرزمین به خدایمان می سپاری...

.

.

.

نرو فاطمه ام... چشمانت را نبند...


                                                       نرو یاس ِ کبودم....

.


+ دلم گرفته بود... التماس کردم...به صاحب ِ فاطمه التماس کردم که نگاهم کند... مثل همان کودکی هایم... اشک ریختم و التماس کردم... میان التماس هایم کنیزی خواستم...


نوشتن ِ این متن جانم را به لبم رساند...هزار بار مُردم و لرزیدم تا نوشتم... اما نوشتم... این روزها سردرگم ترین فاطمه ی دنیا شده ام و می چرخم در شهر...می چرخم... بی هدف ... تنها ... پر از بغض ... در دلم تکیه ای برپا کرده ام که سوز اش دلت را خواهد سوزاند...یک تیکه که تنها شرکت کننده اش خودمم و یک جفت چشمان بی قرار که منتظر صاحب تکیه است...



دلم فاطمه شدن می خواهد و یک عالمه گل ِ یاس... از آن یاس ها که محال است با دیدنشان به اشک نشیند این چشمان ِ بی لیاقتم...


یک روز دنیا خواهد فهمید که شهادت مادرم افسانه نیست... تو هم به قدر ِ توان خودت فریاد بزن که شهادت ِ فاطمه افسانه نیست...


تنها همین...