.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دعوتی ناگهانی

هوالغریب....



گاه معجزه چقدر ساده اتفاق میفتد...ساده تز از تصور من...

و من امروز معجزه ی کوچک و ساده و در عین حال عظیمی را دیدم...


گاه معجزه یعنی ساعت ده شب دعوت شوی...به یک جای زیارتی...ساعت ده شب برادرت به تو زنگ بزند که حاضر شو برویم و تو از خدا خواسته همراه برادر و زن برادرت شوی...


ساعت ده شب جور شود که بروی حرم عبدالعظیم...آن هم درست در روزی که دلت عجیب بهانه ی یک جای زیارتی را می گرفت...


و چقدر لذت بخش بود...و چقدر تمام بیقراری ها و دیوانگی های امروزم کمی تسکین یافت...کمی رها شدم...حتی در آن لحظه که تمام سعی ام را می کردم که اشک هایم را نبیند...



اشک می ریختم برای تو...برای تو...برای تو که زیبا تر از تمام شمعدانی های منی...برای تو که خوش بو تر از شب بو های باغچه مان هستی...


و تازه میفهمم که چقدر تو را عمیق دوست داشته ام گل من...حتی حال که بوی تو عجیب تمام اتاقم را پر کرده است...انگار هستی...همین جا...نزدیکِ من...



نفس کشیدم در تمام بی نفسی های این چند روزم...


رهــــــــــــــــا شدم...


نفــــــــــــــس کشیدم...


                   نفــــــــــــــــــــــــــــــــــس کشیدم...


                                    نفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس کشیدم...




*حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در شهر ری...همین امشب...ساعت 12 شب...



+تو دنیای منی اما

به دنیا اعتمادی نیست....




*رانندگی در شب و خیابان های خلوت شهر و گوش دادن به این آهنگ و با سرعت تمام راندن عجیب چسبید امشب...

باغبانی

هوالغریب....

باغبان شده ام!!! باور کن گل من...

این چندین ماهه خوب یاد گرفته ام که هر گل چه طور باید زندگی کند و محیط زندگی اش چگونه باشد...انواع و اقسام کاکتوس ها را خریده ام و مراقبشان هستم...همه جور درخت و گلی را پرورش میدهم و امروز دیدم که بالاخره غنچه های شمعدانی کوچکم باز شده است...شمعدانی سفید و قرمز....و من چقدر عاشقانه شمعدانی را دوست دارم و همه جور تقویتی به آن ها میدهم...برای همین هم زیباتر از همیشه به گل نشسته اند...

باغبانی را دوست دارم...آرامم می کند...

ولی باعث نمیشود به تو فکر نکنم محبوب من...

چقدر لابه لای تمام شمعدانی های کوچکم میدیدمت....تو حتی از تمام این شمعدانی های کوچکم نیز زیباتری...

بوی تو حتی بهتر از گل های شب بویم است که کم کم دارند غنچه میدهند و همین روزهاست که باز شوند و شب ها مست شوم از بویشان...اما بوی تو مرا مدهوش می کند محبوب من...

شاید روزی خودت فهمیدی عمق احساس مرا...

شاید...

شاید...

...

....



+به سر می شتابم رو به خانه ی تو...

که شاید بیابم نشانه ی تو...

...

احساس رویایی

هوالغریب...



همین خوبه که عطر تو هنوز می پیچه تو دنیام..

همین خوبه که تو هستی تو این لحظه که من تنهام...


راس میگه...این خیلی خوبه...همین عطر برام کافیه...سهم من همیشه از تو کم بوده و هست...

حتی حالا که نیستی و حتی نمی دونی و نمی تونی تصور کنی که یکی اینجا چقدر دلتنگ تو شده...


یکی این گوشه هست که با بوی تو اونقد غرق تو میشه که حتی خودشم نمیشناسه دیگه...

و این احساس رویایی برای من بی نهایت مقدسه...


و من همیشه به این احساس رویایی همیشه عشق می ورزم...

همیشه..


تا وقتی که نفــــــــــــــــــــــــــــــــس  دارم...



+کم کم فصل قاصدک ها دارد میرسد...راستی قول میدهید برایم خبر های خوب بیاورید؟

خسته ی راهم...راهی 24 ساله...قدری خبر خوب می خواهم تا تازه شوم...




رنگین کمانه شبانه

هوالغریب....




تابحال رنگین کمان را در شب دیده ای؟


چقدر بی نظیر است...چند سالیست که هر وقت ماه به شب هایی می رسدکه هلالش کامل و پر نور میشود من به دنبال رنگین کمان های شبانه می گردم...و من بیشتر از همیشه خیره میشوم به ماه...به جرئت می توانم بگویم که ماه را بیشتر از هر چیزی روی زمین نگاه کرده ام آن هم خیره و ساعت ها...


هر وقت که ماه نورش زیاد باشد و آسمان هم ابری و ابرها هم بارانی باشند آن وقت میشود خوش خوشان من...


و وقتی ابرها روی ماه را می گیرند رنگین کمان بی نظیری را می توان دید در شب و دیدن این همه زیبایی آن چنان مستت می کند که درد غریب گردنت را فراموش می کنی و تا وقتی که رنگین کمان هست نگاهش می کنی...و با خودت می گویی که خوب می شود این گونه این درد غریب و واقعا هم آرام می گیرد حتی شده برای مدتی کوتاه...


و نمی دانی که چقدر لذت دارد دیدن این همه زیبایی...از آغاز امسال چیزهای زیبایی ندیدم...چیزهایی که دیدم مرگ بود و دفن کردن و سردی گور...سردی که این روزها مرا هم بدجور به سکوت و سردی کشانده...این روزها هر کس که دستانم را می گیرد از سردی اش تعجب می کند...


و حال امشب من در همان پشت بامی که خوب می شناسید به ماه آسمانم زل زدم...زل زدم و رنگین کمانش را دیدم...دیدم و با وجود درد غریب گردنم سرم را رو به آسمان گرفتم و با ماه خودم حرف زدم...



حرف زدم...در دلم برایش ساعت ها گفتم و گفتم...نشنید...اما من برایش گفتم...با دلم...
و حال سبک شدم...


سبک شدم و شده ام همان دخترکی که روبه روی پنجره ی اتاقش نشسته و پنجره باز است و نسیم خنک بهاری آنچنان با موهایم بازی می کند که انگار این موها می رقصند...رقصی که هیچ گاه صاحبشان تجربه نکرده است...


*آغاز ایام فاطمیه رو تسلیت می گم....بی نهایت به صاحب اسمم اعتقاد دارم...التماس دعا دوستان....



+بگو شب بخوابه     من بیدارم
من شبو زنده نگه می دارم....


قطار رد شد و رفت....
...

اولین گریه 92

هوالغریب...


قرار بود امسال خوب شروع شود...خوب هم شروع شد...با آرامش شروع شد...با تو و با یادِ تو شروع شد...و این بهترین هدیه بود برای من...هدیه ای که خداوند بر من ارزانی داشته است عشقِ خدایی من....


اما این آرامش عمرش به کوتاهی گل های سنبلی بود که امسال برای هفت سین کوچکمان آماده کرده بودم...


چند ساعتی طول نکشید که این آرامش با لرزیدن من و رسیدن خبر رفتن تو به پایان رسید...

از قبل از عید دعای هر لحظه ام شده بود شفای تو...


اما روز اول فروردین و اولین شب جمعه ی سال شد روز خاکسپاری تو...

روز اول عید امسال شد اشک هایی بی پایان برای رفتن تو...


و چقد درد ناک بود آن لحظه که می دیدم روی قبر تو خاک می ریختند و صدای گریه و شیون بچه هایت را می شنیدم...


در این چندین باری که دیدمت زیاد با هم حرف زده بودیم...تو برایم از عشق و خیلی چیزهای دیگر گفته بودی...حتی به خودت هم گفته بودم که از صحبت کردن با تو لذت می برم...


و تو همیشه برایم از آرزویت می گفتی و چقدر خوشحالم که به آرزوبت رسیدی و مرگ عشق زندگی ات را ندیدی و زودتر از او رفتی...


راستش به جای قبرت حسودی ام شد...خانه ی ابدی ات زیبا بود...پر بود از  درخت و صدای پرندگان....در آن لحظه که همه برای نبودنت فریاد می زدندند من دل سپرده بودم به صدای پرنده ها و نسیم خنک بهاری و اشک های تمام نشدنی خودم...


در آن لحظه چقدر حصورت را حس می کردم...چقدر بودی...چقد صدایت بود...نزدیک بود...و مدام برایت قرآن می خواندم و در ان لحظه عجیب آرام میشد این سوزش عجیب معده ام که این روزها باز مرا به زانو در آورده....


و برایت خوشحالم که آغاز بهار شد آغازِ آرامش ابدی تو...



آرامش ابدی ات مبارک ات باشد بانوی پر از عشق...






+روز اول عید برای ما شد روز رفتن یکی از آشنایان...لحظه ی تحویل سال خوب بود...بی نهایت خوب بود...


خدایا شکر...شکر که بر این بنده ی کوچکت قدرت می دهی که آبرو داری کند....



*سال نو رو به همه ی دوستان عزیزم تبریک می گم و سالی سرشار از بهترین ها رو برای همگی آرزو مندم....