.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نفس کم آورده ام!!!

هوالغریب...



بعضی دلتنگی ها خاص اند... می دانی مثل چه می مانند؟


حکایتشان مثل هوای این روزهاست که پر شده از گردو غبارهایی که هر ساله از عراق مهمانمان میشود...


باران می خواهند... بــــــــــــاران...


دنیای بی شما هم همین است...و شما باران ِ محض ِ تمام این دلتنگی ها...


می شود بیایی آقا جانم؟!!!


نفس کم آورده ام...




+ یا صاحب الزمان عج الله 
 
 
یا نوازش کن سرم را یا مرا سیلی بزن
 
 
در دو صورت گر رسد دستت به من، می بوسمش


++ ما ساکن عصر جمعه هاییم
 
تو منتظری که ما بیاییم؟
 
غربت چه حکایت غریبی است
 
آقا تو کجا و ما کجاییم...

آخرین انتظار سال 93!

هوالغریب...



آمده ام...در واپسین ثانیه ها آمده ام... آمده ام...


سلام مولای ستاره پوشم...


سلام مهدی جان


سلام آقای باران


امروز از نیمه های شب باران آمد... به یاد کتاب دبستانم افتادم... باران آمد ولی آن مرد در باران نیامد... نیامدی مهدی جانم... نیامدی آقای من...


در این لحظه ها و ساعت های اخر ِ امسال من هستم و یک باران ِ بی امان و دختری که این روزها دارد می جنگد...


می لرزد ولی مدام زیر لب می خواند: رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی...


می خواند و این آیه ها معجزه گر شده اند...


دنیا هر چه میگذرد سخت تر می شود بی شما مهدی جانم...


باید باشید آقای من... این جمعه هم گذشت و من میان تمام پیام هایی که این روزها به دستم می رسد گم میشوم... سال 93 خوشبخت بود چون ماه دوازدهمش را دید ولی ما محرومیم از ماه دوازدهممان...


و این قصه ی امروز و امسال نیست... ما 1141 سال است محرومیم... و این عدد تمام وجودم را می لرزاند که این همه سال چطور آمده اند و هنوز دنیا 313 آدم به خود ندیده است... بَدا به حال ما اشرف های مخلوقات... بدا به حال ما که آنقدر آدم نبودیم...


این جمعه هم گذشت.... قسمت نشد ... قسمت نشد مثل دو شب پیش پس از یک روز ِ سخت پناه ببرم به پشت بام خانه مان و روی زمین بنشینم و زل بزنم به جمکران خانه مان و ضجه بزنم... آنقدر بلند بلند که بیحال بیفتم و زل بزنم به آسمان و ساعت ها دراز بکشم و زمان از دستم برود...


این روزهای پایانی زمان از دستم در رفته است... آنقدر که تنها می دانم الان روز است و الان شب...


بمیرم برای دلتان مهدی جان... که ما به روی خودمان اسم شیعه می گذاریم... که من روی خودم اسم فاطمه را حمل می کنم... و دلم روزی هزار بار بمیرد که یادت باشد تو فاطمه ای... حرمت ِ مادرت را نگه دار...


آقای درد دل های دخترانه ام...

آقای ستاره پوشم...


میان التماس های هر روزه ام تنها خودتان می دانید که چه خواسته ام...می دانم در حد این حرف ها نیستم... اما به حرمت مادرتان دستم را بگیرید که این روزها از قد ِ من زیاد است...


دستم را بگیرید آقای من...

دستم را بگیرید که این روزها اضطرار را به معنای واقعی اش نفس می کشم...


تمام جوانی هایم به فدایتان مهدی جان...

این اشک ها گواهند ... گواهند که با تمام وجودم نوشتم که چه چیز را فدایتان کردم...


کمکم کنید مهدی جان...

دلم بیداری میخواهد از تمام کابوس ها...


میشود بیدار شوم آقای من؟!




+ هوای حسین ، هوای حرم
هوای شب ِ جمعه زد به سرم...

+ بگذار از مهربان ارباب هیچ نگویم... گمان نمی کنم تاب بیاورم... ارباب خوبم... به حرمت ِ شش گوشه ات دست این کمترین را بگیرید که عجیب وا مانده شده ام...

چشمانم از شش گوشه ات نور می گیرد... مبادا از من رو بگیری اربابم... که همان لحظه تمام می شوم...

هوایت به سرم زده است... اما چه کنم که تنها پناهم عکس ِ اتاقم است... از دوری ات خسته شده ام اربابم... چند سال شد...

من دلم برای ضریحت تنگ شده اربابم!!!!

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش- 28

هوالغریب...



به یک باره پریدم... انگار برقی وصل شده باشد و من تا عمق وجود بپرم... بپرم و مثل بید بلرزم در دل ِ یک شب ِ بارانی و تا حد مرگ دلم برای بی پناهی هایم بسوزد و بعد تاب بخورم میان زمین و هوا و میان تاریکی محض چشمم به نور مسجد بخورد که گاهی شب ها نورش می تابد در اتاق ِ تاریکم...


و بعد دلم برود تا جمکران خانه مان...

و بعد اندکی دلم آرام شود و بی پناهی های دخترک در دل ِ یکی از هزاران شب ها این چنین تمام شود...


و بعد دلم برود تا جمعه هایی که گذشت و من اینجا ثبت شان نکردم و دلم برود تا جمعه هایی که در جایی دیگر به عشق شما نوشتم... به عشق شما که خوب ترینید...


سلام آقای خوبم...

سلام یگانه مولای ستاره پوشم...


سلام مهدی جانم


باران بالاخره آمد امروز... امروز آمد و من دلم اندکی قرار گرفت...در این روزها که حتی اسمی هم نمی توانم برایشان بگذارم...در این روزها که نمی دانم چه چیز ِ این دنیا جز عشق شما می توانست نگهم دارد... جوانی هایم را نگه دارد... نگهم دارد که بمانم... و کسی جز خودتان نمی داند که این ماندن با تمام ماندن ها فرق دارد...


هنوز حرف های اینجایم را به یاد دارم مهدی جانم... من همانم که روزی فریاد زدم تمام جوانی هایم به فدای یک نگاه شما... تمام این نفس هایم، تمام روزها و تمام سرمایه ی زندگی ام که جوانی ام است به فدایتان!


درست است که چندین هفته است که اینجا برایتان حرفی را ثبت نکرده بودم اما خودتان می دانید که حرف هایم با شما تمامی ندارند...


مهدی جانم


این روزها که تند می گذرند و من مانده ام دلم می لرزد... راستش دلم می شکند اما بی صدا... صدایش به گوش هیچ دلی نمی رسد...

در این روزها که سریع می گذرند من دل خوشم به عشقی از شما که بر دلم نشسته است....


که این عشق می تواند مرا فاطمه کند اگر خوب شوم...


و سرم به نشانه ی شرم پایین است که از آن ها نیستم که خوب باشند...



      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   



+ تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن
کتابی که از وحی شیرازه دارد

برای دلم آیه ی صبر آمد
ولی نازنین، صبر، اندازه دارد...


+ خدای مهربانم
محبوب ازلی ام


این روزها می دانم بهانه گیر شده ام...اشک های گاه و بیگاهم را ببخش... نگاهم به آسمانت را ببخش... دستان لرزانم را ببخش... اشک هایم در دل شب ها و از خواب پریدن هایم را ببخش...دل نکندن هایم از سجاده ام را ببخش... من را ببخش که این روزها می لرزم و راه می روم...من را ببخش که این روزها بی دلیل بغض می کنم... من را ببخش که این روزها بی قراری را به معنای واقعی نفس می کشم... دلم آغوشت را می خواهد ... حتی مرا بابت اشک های الان هم ببخش خدایم...

اصلا بگذار برایت بخوانم:

تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم
...
خسته ام از این عقل خسته...من میخوام جنون بگیرم


( مثل هیچ کس*** احسان خواجه امیری- آهنگ وبلاگ)

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-27

هوالغریب...


در واپسین ثانیه ها آمده ام... در آخرین لحظه ها... در همان ناب ترین لحظه ها... همان لحظه ی آخر که شبیه ی لحظه ی خداحافظی هستند... همان قدر پر از تب و تاب...


سلام یگانه مولای ستاره پوشم...


جمعه هایم با سلام های از ته دل ِ صبح هایش شروع می شود و یک عالمه دلتنگی که نمی دانم از کجا به یک باره مهمان دلم می شود و من دلم دلتنگ ترین می شود...

از همان دلتنگی ها که مرا خم می کند ... سر را به روی زانو ها می کشاند و سری که بین زانوها آرام می گیرد...گم میشود... تا آرام بگیرد...


و حرف هایی که نمی دانم اسمشان را چه بگذارم... و ...


اصلا همه اش بماند برای من و خدا و خودتان...

همه ی درد و دل ها و تمام گله ها...


بیایید...


تمام ِ جوانی ام به فدایتان، بیایید که این دنیا بودنتان را کم دارد غریب ترینم....





      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   



+ مدرسه که میرفتم فکر میکردم
دلگیری ِ غروب ِ جمعه
بخاطر ننوشتن تکالیف فرداست.

اما الان می بینم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است...

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-26

هوالغریب...



جمعه ای دیگر و دخترکی که تمام و کمال زندگی می کند و همین زندگی اش را نذر کرده است...


روز و شبش زکات می دهد...


جمعه ای دیگر و غروب حمعه ای که عجیب دلگیر است و من هنوز هم در خاصیت ِ عجیب جمعه ها مانده ام که این در خانه ماندن های ِ همیشه ی جمعه ها هم تمام ِ غم های عالم را به سینه ام می آورد و دلم دلتنگ ترین دل ِ دنیا می شود...


آخ که امان از این روزها... امــــــــــــــان...


و من که تازه وارد ِ این راهم... راهی که هنوز هیچ از آن نمی دانم... تنها روز و شب دعا می کنم که دور نشوم...از شما.. از اهل بیت و تمام تاسوعا و عاشورایی که دلم اندکی تنهایی می خواست و دعا شدم ... برای همه چیز و همه کس...


دعا شدم که دور نشوم... که نزدیک شوم ... که بزرگ شوم ... خلاصه بگویم ... که فاطمه شوم...


و این روزها اندکی وارسته تر از قبل راه می روم و خوب می دانم که هنوز وارسته ی محض نشده ام و وقتُ بی وقت نگاهم می رود پی ِ آسمان... پی ِ ماه ِ آسمانی که این روزها کامل بودنش را به نگاه نشسته ام ... و شب ها که به خانه می آیم و نگاه هایی که به آسمان می رود و حرف هایی که این روزها گم ترین حرف های ِ دنیای ِ کوچک ِ من است...


نگاهی که به ماه می رود و به ستاره هایی که آلودگی فقط می گذارد گاهی بعضی شان را ببینم و دل بکنم از تمام این زمین و بشوم عجیب ترین ِ ماهی ِ دنیا ...یک ماهی با دو بال ِ کوچک برای پرواز!!!!


و دیدن ِ خوشه ی پروینی که دیدنش به من نوید ِ آمدن ِ زمستان ِ نجیبم را می دهد... و من یادم می آید که هنوز همان فاطمه ام... همان فاطمه ای که عاشق ِ بهشت ِ بالای ِ سرش بوده و هست...تا ابد!!



یگانه مولای ِ ستاره پوشم

سلام این حقیر را پذیرا پاشید...


در این روزها که صدقه هایم را کم و زیاد برایتان کنار می گذارم و اسپند هایی که سال هاست یاد گرفته ام همیشه، اول اندکی به نیت سلامتی شما دود کنم و بعد به نیت هایی که خودم دارم، در این روزها کمکمان کنید که از راه شما و مهربان ترین ارباب دور نشویم که این روزها دم زنندگان از شما زیادند ولی ایمان دار به شما کم...


ناخالصی هایم را بگیر مهدی جانم...من همانم که نوشتم تمام جوانی هایم به فدایتان...و حال می گویم خودتان هر گونه که صلاح می دانید ناخالصی هایم را بگیرید اما مباد که این حقیر از از خود و خاندان خود برانید...که برای من مایه ی افتخار است که نام ِ کنیزی ِ خاندان شما بر من باشد...


و در دلم خوب می دانم که هر چه می کشم از همین ناخالصی های وجودم است ... تمامش را بگیرید مهدی جانم...

دستم را بگیرید که دستگیری جز شما ندارم...


میشود ناخالصی هایم را بگیرید که من خوب شوم آقای ستاره پوشم؟!


بیایید که این دنیا سخت منتظر ِ منتقم ِ کربلاست...


کجایید آقای خوبم؟!


و کاش ...کاش...کاش...کاش که روزی این چشم ها لایق ِ یک نگاه شما شوند...



ای منتقم! به حق ِ خون ِ خدا بیا




      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   




+ عمریست که در سوز ِ غم ِ فاطمه هستی
دلسوخته ی عمر ِ کم ِ فاطمه هستی

من مطمئنم روز ِ ظهورت اول
در فکر ِ بنای ِ حرم ِ فاطمه هستی