.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دارم می آیم...


هوالغریب...


اگر این بار قسمتم شود دارم می آیم... به سوی شش گوشه ات ...

به سوی شش گوشه ای که بارها و بارها خوابش را دیدم... از همان شبی که در خواب با سر و وضع آشفته به سوی شش گوشه ات دویدم و آنجا آرام گرفتم ذلم برایت رفت...و حالا که هیچ چیزی برایم نمانده است می خوام بیایم.. حالا که دلم ار همه کس سیر شده است...

همین روزها به سویت می آیم ارباب خوبم...

فقط خودت می دانی که دوست دارم چگونه بیایم... دلم را نشکن... بعد از شش سال دوری دارم می آیم...

مرا بپذیر...

مرا خوب و پاک بپذیر...


خداروشکر محرمتو دیدم دوباره آقاجون

هوالغریب...


محرم آمد...

چقدر دلم برایش تنگ شده بود... چقدر دلم هوایش را کرده بود...چقدر دلم بهانه دارد برای باریدن...

سلام بر آنکس که کشته ی اشک هاست...


چقدر دلم برایت تنگ است ارباب مهربانم... دلم کنج شش گوشه ات را می خواهد... هر چه گوشه کنارهای دلم را میگردم می بینم تنها همین را میخواهد و بس!!

خالی شده ام و پر شده ام از هوای شش گوشه ات... چقدر دلم هوایت را کرده است مهربان اربابم... سه روز در کنار حرم ات بودن و این همه غم دیدن بعد از آن کم است آقایم!


دلم حر شدن می خواهد... حر شوم و مرا بخری آقا... میشود مرا هم بخری ارباب خوبم؟


چقدر اشک هایم می ریزد...

چقدر دلم شکسته است حسین جانم...

چقدر این کنج اتاقم دلم پر می زند تا شش گوشه ات...


دلم برای اشک های ناب محرم تنگ شده بود...

زبانم لال شده است و من تنها می بارم و می بارم...


دستمو بگیر آقا... دلم خیلی گرفته...





+ دیگه سر اومده پیمونه

حال من خدا می دونه


++ هیچ نمی توانم بگویم... تنها چشمانم می بارد با نوای وبم...

چقدر به اسمت می مانی بانو جان!

هوالغریب...



همیشه برایم پر بوده ای از یک دنیا سوال...اصلا این اسم مرا تمام قد می لرزاند!


آخر چه طور می شود یک زن به اینجا برسد که تو رسیده ای زینب جان...


هنوز هم نمی فهمم یک زن که در نظر این مردمان به حساب نمی آید چه طور می شود این گونه کربلا را کربلا کُند و تمام قد بیاستد و بگوید که هیچ چیز جز زیبایی ندیدم!!


هنوز هم عاجزم از درک ِ این همه بزرگی... ولی بعد می گویم با خودم پدر که علی باشد و مادر فاطمه ، زینب حتما زینب خواهد شد...


اصلا اسمتان که می آید من می مانم و درک نکردن ِ این همه بزرگی... که اگر بگویم می فهمم چه کشیده ای دروغ گفته ام بانو جان!!!


.


.

.

حسین جانم... تو رفتی و زینب ماند در موج ِ نامحرمان...


تو رفتی و زینب ماند و بچه ها...


من همان زینبم...همان که بعد تو هیچ کس مرا نشناخت... موهایم سپید شد ولی کربلا را برای تو و تو را برای کربلا نگه داشتم...


چشمانم به راه ِ آمدنت خشک شد ...درست است نیامدی ولی چشمانم تنها یک سال و نیم بعد از تو دنیا را دید...ولی دنیا دیگر برای زینب جای ِ زندگی نبود...


همان یک سال و نیم هم زیاد بود... در این یک سال و نیم زینب نبود...سایه ی زینب بود و گریه هایش برای تو... گریه هایی که سراسرش شکوه بود...که اگر نبود بعد از این همه سال از کربلا هیچ چیز نمی ماند...



به راستی که حق ِ دختر بودن را تمام کرده ای زینب جان...به راستی که زینت ِ پدر بودی...


چقدر به اسمت می آیی بانو جان!!





+ دلم گرفته است بانو جان...
از همان روز که در پله های تل ِ زینبیه ایستادم دلم لرزید ... دلم لرزید که در جایی ایستاده ام که شما ایستاده اید!!!

دلم گرفته است زینب جان... هر چه آمدم بنویسم از چه نتوانستم... تنها در گوشه ی اتاقم نشستم و اشک ریختم و آرام آرام برایتان حرف زدم...

آخرین انتظار سال 93!

هوالغریب...



آمده ام...در واپسین ثانیه ها آمده ام... آمده ام...


سلام مولای ستاره پوشم...


سلام مهدی جان


سلام آقای باران


امروز از نیمه های شب باران آمد... به یاد کتاب دبستانم افتادم... باران آمد ولی آن مرد در باران نیامد... نیامدی مهدی جانم... نیامدی آقای من...


در این لحظه ها و ساعت های اخر ِ امسال من هستم و یک باران ِ بی امان و دختری که این روزها دارد می جنگد...


می لرزد ولی مدام زیر لب می خواند: رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی...


می خواند و این آیه ها معجزه گر شده اند...


دنیا هر چه میگذرد سخت تر می شود بی شما مهدی جانم...


باید باشید آقای من... این جمعه هم گذشت و من میان تمام پیام هایی که این روزها به دستم می رسد گم میشوم... سال 93 خوشبخت بود چون ماه دوازدهمش را دید ولی ما محرومیم از ماه دوازدهممان...


و این قصه ی امروز و امسال نیست... ما 1141 سال است محرومیم... و این عدد تمام وجودم را می لرزاند که این همه سال چطور آمده اند و هنوز دنیا 313 آدم به خود ندیده است... بَدا به حال ما اشرف های مخلوقات... بدا به حال ما که آنقدر آدم نبودیم...


این جمعه هم گذشت.... قسمت نشد ... قسمت نشد مثل دو شب پیش پس از یک روز ِ سخت پناه ببرم به پشت بام خانه مان و روی زمین بنشینم و زل بزنم به جمکران خانه مان و ضجه بزنم... آنقدر بلند بلند که بیحال بیفتم و زل بزنم به آسمان و ساعت ها دراز بکشم و زمان از دستم برود...


این روزهای پایانی زمان از دستم در رفته است... آنقدر که تنها می دانم الان روز است و الان شب...


بمیرم برای دلتان مهدی جان... که ما به روی خودمان اسم شیعه می گذاریم... که من روی خودم اسم فاطمه را حمل می کنم... و دلم روزی هزار بار بمیرد که یادت باشد تو فاطمه ای... حرمت ِ مادرت را نگه دار...


آقای درد دل های دخترانه ام...

آقای ستاره پوشم...


میان التماس های هر روزه ام تنها خودتان می دانید که چه خواسته ام...می دانم در حد این حرف ها نیستم... اما به حرمت مادرتان دستم را بگیرید که این روزها از قد ِ من زیاد است...


دستم را بگیرید آقای من...

دستم را بگیرید که این روزها اضطرار را به معنای واقعی اش نفس می کشم...


تمام جوانی هایم به فدایتان مهدی جان...

این اشک ها گواهند ... گواهند که با تمام وجودم نوشتم که چه چیز را فدایتان کردم...


کمکم کنید مهدی جان...

دلم بیداری میخواهد از تمام کابوس ها...


میشود بیدار شوم آقای من؟!




+ هوای حسین ، هوای حرم
هوای شب ِ جمعه زد به سرم...

+ بگذار از مهربان ارباب هیچ نگویم... گمان نمی کنم تاب بیاورم... ارباب خوبم... به حرمت ِ شش گوشه ات دست این کمترین را بگیرید که عجیب وا مانده شده ام...

چشمانم از شش گوشه ات نور می گیرد... مبادا از من رو بگیری اربابم... که همان لحظه تمام می شوم...

هوایت به سرم زده است... اما چه کنم که تنها پناهم عکس ِ اتاقم است... از دوری ات خسته شده ام اربابم... چند سال شد...

من دلم برای ضریحت تنگ شده اربابم!!!!

شهادت مادرم افسانه نیست...

هوالغریب...



چقدر سرد است فاطمه ام...

اصلا یک دنیا بگو باشد تو که نباشی علی تنها ترین مرد است...


چقدر سرد است نبودنت ...

می میرم هر بار که درد می کشی... می میرم و زنده میشوم و شرمنده میشوم فاطمه ام...


چقدر سرد است داغ نبودنت...

خودت بگو...بگو ... زود نیست برای رفتنت؟!


زود است برای رفتن ات سیب ِ بهشتی ام...


زود است و من بعد از تو همدمم چاه است فاطمه ام...

برای تنها شدن ِ علی زود است...


اما من به فدایت شوم که یاس ِ کبود ِ منی...

من به فدایت شوم و تو را اینگونه نبینم که لب فشار بدی از درد ولی باز هم صبوری کنی...


علی می میرد بعد از تو...

قرار ِ بعدی مان کجاست فاطمه ام؟!


میشود قدری بیشتر بمانی؟! آخر بعد از تو پیش چه کسی از نامردی ِ این مردمان بگویم؟! ...

دنیا تنها هجده سال توانست میزبان تو شود!!!


قرار ِ بعدی مان باشد کربلا...

کربلا باشد و حسین ِ من و تو...


نرو ...نرو فاطمه ام


نرو که صبر و قرار ِ علی تویی...


نرو ... نرو ...با رفتن ِ تو آن نامردمان حسین مان را به کربلا خواهند برد...


حرفی بزن فاطمه ام... در این لحظه های آخر با علی ات حرف بزن... بگذار صدایت را بشنوم فاطمه ام...

.

.

.

علی جانم! حواست به حسین مان باشد... مهریه ام آبی است که از او دریغ می کنند... مبادا زینبم غصه بخورد... مبادا کسی بداند من را کجای ِ این سرزمین به خدایمان می سپاری...

.

.

.

نرو فاطمه ام... چشمانت را نبند...


                                                       نرو یاس ِ کبودم....

.


+ دلم گرفته بود... التماس کردم...به صاحب ِ فاطمه التماس کردم که نگاهم کند... مثل همان کودکی هایم... اشک ریختم و التماس کردم... میان التماس هایم کنیزی خواستم...


نوشتن ِ این متن جانم را به لبم رساند...هزار بار مُردم و لرزیدم تا نوشتم... اما نوشتم... این روزها سردرگم ترین فاطمه ی دنیا شده ام و می چرخم در شهر...می چرخم... بی هدف ... تنها ... پر از بغض ... در دلم تکیه ای برپا کرده ام که سوز اش دلت را خواهد سوزاند...یک تیکه که تنها شرکت کننده اش خودمم و یک جفت چشمان بی قرار که منتظر صاحب تکیه است...



دلم فاطمه شدن می خواهد و یک عالمه گل ِ یاس... از آن یاس ها که محال است با دیدنشان به اشک نشیند این چشمان ِ بی لیاقتم...


یک روز دنیا خواهد فهمید که شهادت مادرم افسانه نیست... تو هم به قدر ِ توان خودت فریاد بزن که شهادت ِ فاطمه افسانه نیست...


تنها همین...