.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دلتنگی

هوالغریب....


امروز داشتم به این فکر میکردم که آدم توی زندگی گاهی چقدر تنهایی بهش خودشو نشون میده... آدم از وقتی که از بند ناف مادرش جدا میشه تنها میشه و تو این تنهایی هیج شکی نیست.

اما الان حرفم چیز دیگه ای هست. آدم بعضی روزا فقط دل نازک میشه! دل نازک.

بعضی روزا تنهایی و غم میاد قشنگ روبه روت میشینه و زل میزنه توی چشمات و خودشو نشونت میده...

قشنگ میاد سلام میکنه و بهت میگه ببین من هستم...

میخوام ازین بگم که آدم میون تموم این دل نازک شدن هاش چقدر خوبه که توی زندگیش کسیو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه....

تجربه ثابت کرده که با مردها نمیشه از همه چیز حرف زد و انتظار اینم داشته باشی که درک بشی از طرف اونا...

بشینه کنارش و باهاش دو کلمه حرف بزنه ... من باز رسیدم به همون حسرت همیشگی خواهر نداشتنم!

انگار هرچی میگذره این حسرت بزرگ تر میشه واسم. چون زندگی هر روز ادمو تنها تر میکنه... آدم گم میشه لای روزمرگی هاش...

به عکس های چند سال پیش خودم نگاه میکنم خودم تعجب میکنم... آدم یه جایی  توی زندگی خودشو گم میکنه!


امروز ی چند ساعتی نشستم پای لپ تاپم! یکم گشتم بین عکس های قدیمیم... داشتم عکس های خودمو و فریناز رو می دیدم.

چقدر جوون یا بهتره بگم بچه بودیم...

دلم تنگ شد واسه اون روزا...

واسه بی دغدغه بودنمون...

اون موقع فکر می کردیم چقدر دغدغه و مشکل داریم ولی میتونم بگم واقعا حالیمون نبود... حداقل خودمو میگم...

دغدغه هامون برای اون زمان و اون سن و سال هم زیاد بودا... حتی همون موقع هم یادمه شبیه هم سن و سال هامون نبودیم...

ولی جنس دغدغه هامون با الان فرق داشت...


خلاصه که دلم تنگ شده برا ی اون روزا... برای فریناز... برای صداش حتی...

ای کاش این فاصله ی لعنتی نبود ... اون وقت شاید منم تنها نبودم... میتونستم هر وقت که بخوام برم پیشش...


بگذریم...

حوصله ی این خیال پردازی های جوونی هام رو ندارم...



من و دریا

هوالغریب...



بچه که بودم عاشق شمال رفتن هایمان بودم... اصلا محال بود سالی دو سه بار دریا را نبینم.... محال بود!!!


هنوز عکس هایی که از آن وقت هایمان مانده است را می بینم... همه جای شمال را گشته ام... اما پاتوق همیشگی مان خزر شهر بود...


ساحلش را بی نهایت دوست داشتم... و آن خانه هایی که همیشه نزدیک ساحل کرایه می کردیم.... و من چه عشقی می کردم که می توانم در دریا شنا کنم... از این منطقه های حفاظت شده بود... یادم است آن وقت ها هم حساس بودم... میان آن همه زن و دختر تنها کسی بودم که با یک بلوز و یک شلوار می رفتم در دریا... من که اهل جلو رفتن نبودم... که نیاز به مایو داشته باشم...


یک بار ِ آن را خوب به یاد دارم... با مادرم با هم رفتیم... او هم مثل من عاشق دریاست... و شاید من هم مثل او عاشق دریایم!!!


گفتم بریم جلو مامان... اما او مرا محکم گرفته بود... همیشه می گوید دریا در عین قشنگی اش نامرد است... تصوری از دریای جنوب ندارم... چون هنوز چشمم به دریای جنوب نیفتاده است... اما مادرم دو سال ِ تمام به قول ِ خودش دریا پناه دلتنگی هایش بوده است...همان دو سالی که از من هم کوچکتر بوده و هنوز بیست ساله هم نبوده که رفته اند جنوب بخاطر شغل ِ پدرم... دو سال با جنوبی ها زندگی کرده است و هنوز که هنوز است گاهی یادشان می کند و جدیدا هم هوس کرده اند که بعد از این همه سال سری به دوست هایشان در چابهار بزنند ...


کجا بودم؟!


ها... داشتم از آن روز می گفتم و دریای شمال... به مادرم گفتم برویم جلو و او هم گفت بریم فقط منو محکم بگیر... منم گفتم باشه ...رفتیم جلو... آنقدر که آب تا گردنم می آمد .... آن وقت ها قد و قواره ام از مادرم کوتاه تر بود... اما این روزها از او قد بلند تر شده ام و گاهی که دستش به بالای کابینت نمی رسد مرا صدا می زند که رشید ِ مامان بیا اینو بده من ... و من یاد ِ رشید می افتم... همان هنرمند قد کوتاه ِ اصفهانی!!!


خلاصه که رفتیم جلو و من شیطنت ام گل کرد و خودم را از دست مادرم کشیدم بیرون... همان لحظه بود که زیر پایم خالی شد... شن های زیر پایم سر خورد و من کامل رفتم زیر آب... نمی دانم چه شد فقط دیدم مادرم دستم را کشید و من سرم از آب بیرون آمد... یادم است چقدر مادرم از دست ِ دیووانه بازی من حرص خورد... و گفت اصلا بیا بریم...


برگشتیم...در مسیری که بر می گشتیم همان توی آب پای مادرم خورد به یکی از میله هایی که پرده به آن آویزان بود... یک دفه گفت فاطمه پام سوخت... و من تا نگاه کردم دیدم که چقد خون دارد می آید .... انگار که میله ها پوسیده بود و لبه آن تیز شده بود...


آن سفر با وجود این شاهکار من خوش گذشت... فردای همان روز مادرم گفت دیگه نمی ریم قسمت خانوما... میریم قسمت عمومی... و من عین فیلم ها پاچه های شلوارم را داده بودم بالا و راه میرفتم... یادش بخیر...


چند روز پیش ها که مادرم برای سبزی کاری هایش کلاه حصیری خرید من عین فیلم ها یک هو کنده شدم و رفتم تا آن سال ها... تا آن سال ها که تنها عکس هایش مانده است... در یکی از سفر ها دایی ام با ما آمد... آن وقت ها مجرد بود... عکس هایش هنوز هست و چهره ی افتاب سوخته ی من... مجتبی از همان وقت ها هم عشق اذیت کردن من بود... چهره ی من دارد می خندد و مجتبی دو انگشتش را مثل شاخ گذاشته است بالای سر ِ من!!!


اصلا این کلاه حصیری نوتستالژی کودکی و نوجوانی من است و شمال!!! اصلا شمال بدون کلاه ِ حصیری مگر می شود؟!


دیدن ِ این عکس ها در این روزها نمی دانم چه حس و حالی دارد... نگاهشان می کنم...و حتی عکسی از خودم با همان کلاه حصیری که شده است پروفایل من!!! این روزها تنها نگاه می کنم... بدون اینکه حتی یک بار درد و دل کنم... حرف بزنم!!! شکایت کنم!!!


دلم دریا می خواهد ... نه مثل قدیم ها... دلم حال و هوای جدید می خواهد... این روزها حال ِ دلم اصلا خوب نیست!!! فکر کنم دریا هم دیگر دوست ندارد این فاطمه را ببیند که چند سال است چشمم به آن نیفتاده است!!!







+ آدم ها وقتی از گذشته هایشان حرف می زنند یعنی حال ِ فعلی شان تعریف کردنی نیست!!!و من چقدر با همین جمله ی ساده اشک ریختم و بغض کردم و دم نزدم!!!

جمله ایست که با تک تک وجودم به آن رسیدم!!!


++ عکس دریا خیلی داشتم اما هیچ کدام را نتوانستم بگذارم برای این پست... تنها به این عکس رسیدم که ماهی کوچک دریا برایش چقدر کوچک شده است...


+++ دل من ی روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم ِ دنیا زد و رفت


ی دفه بچه شد و تنگ غروب

سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت...


( آهنگ هوای حوا ***مرحوم ناصر عبداللهی) گوش دادنش با خواندن این پست فکر کنم خیلی بچسبد... امتحان کنید!


* آهنگ خود ِ وب هم شده است آهنگی از مرحوم عبداللهی... صدایش و این آهنگی که از سنگ صبور من پخش می شود تمام حرف های دخترکی است که این روزها دارد تنهایی قد می کشد!!!


جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب ِ من با تو موافقم بگو


پاک کن از حافظه ات شور ِ غزل های مرا

شاعر مرده ام بخوان نور علایقم بگو


برای تو:

شنیدن صدایت در میان تمام این نوشته ها به جانم چقدر چسبید... شکر که این روزها اکسیژن محضی بر تمام مرده شدن های من... نفس هایت را تا می توانی عمیق بکش!!

بالاخره رسید!!!!

هوالغریب...



می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت...


اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت هایش بد تا کرد.. این چند خط توشته ام را نخوان اگر خاطرت آزرده میشود!!!


یک جاهایی از زندگی هست که باید به قول فامیل دور کرکره خودت و زندگی را پایین بکشی و پارچه ای سیاه بزنی و بنویسی کسی نمرده...فقط دلم گرفته!!!


و الان دارم همون روزا رو میگذرونم... روزایی که دلخوشیم شده نمازهایی که میرم ی گوشه میخونم واسه خودم... دلخوشیم شده دفتری که این روزا تموم فاطمه رو دارم توش می نویسم...شاید ی روز خوندیشون!!! اگه زنده بودم اون موقه فقط بزار سرمو بزارم رو شونت ...اگرم نبودم برام دعا کن!!!


یادمه سوم دبیرستان که بودیم ی معلم داشتیم...دبیر روانشناسیمون بود... یادمه خیلی دوسش داشتم... با اینکه خیلی مهربون نیود و خیلی هم سخت گیر بود!!! یادمه برامون گاهی از زندگیش تعریف میکرد...از سفر مکه ای که رفته بود...از اینکه داشت چهل سالگیش رو تجربه می کرد ولی هنوز مجرد بود... برامون حرف که میزد ولی من با همه ی شیطونی هام میخ کوب حرفاش می شدم... چقدر زود رفت!!! امشب حس کردم چقدر دلم میخواست بود و میرفتم باهاش حرف میزدم... یادمه ذات الریه داشت... نفس های بریده بریده اش وقتی حرف میزد هیچ وقت از یادم نمیره... اون وقتا که حالش بد شده بود و بیمارستان بود رو هیچ وقت یادم نمیره... و زیارت عاشورایی که اون روز تو مدرسه مون خوندیم...و گریه های من!!!


آخه دوسش داشتم... و هنوز که هنوز بعد از شیش هفت سال همیشه میرم سر خاکش!!!


یادمه تو کتابمون از بچه های عقب مونده ی ذهنی نوشته بود و داشت از نظر روان شناسی توضیحش می داد... این حرفشو تا زنده ام هیچ وقت یادم نمیره!!! میگفت این بچه ها علت های خدان روی زمین!!!


و بعد از مکه اش گفت... وقتی میگفت من همه ی بدنم میلرزید... با اینکه شیطون ترین بچه ی کلاس بودم... یادمه من فقط زل میزدم بهش... وقتی حرف میزد من ساکت میشستم و هیچی نمیگفتم... تنها معلمی بود که حتی یک بار هم سر به سرش نذاشتم...یادمه میگفت آدمیزاد به ی جایی میرسه که می فهمه هیچی تو زندگیش موندنی نیست... سرفه هاش رو هیچ وقت یادم نمیره... صدای گرفته و بریده بریده اش... صدایی که از ی حد دیگه بلند تر نمیشد!!!


امشب یادش افتادم...


یادش افتادم و فهمیدم که گاهی آدما روزایی رو می بینن و بعد از مدت ها سر به زیر میشن!!! حکایت همون درختی که میگن هر چی پر بار تر سر به زیر تر!!!


مدت هاست یاد گرفتم روی پای خودم بمونم...برم جلو... قوی باشم... 


یاد گرفتم زندگی مال ِ هر کسی یه مدلی پیش میره... و از من ی آدم ساخته که یاد گرفته محکم باشه... حتی وسط کلاس هاش چشماش پر از اشک بشه در لحظه ولی بغضش رو قورت بده و رو به تخته بایسته و پشت به بچه ها و آروم اشک هاش رو پاک کنه...


یاد گرفتم زندگی همیشه ی بازی رو نکرده داشته باشه برام!!!یاد گرفتم همیشه منتظر  و چشم به راه باشم...


یاد گرفتم همیشه نگاهم به آسمون باشه و ماه ِ آسمون...


و بغضم رو قورت بدم که حکایت ماه و ماهی غریب ترین داستان ِ زندگی ِ منه!!!



زندگی دیگه!!!




+ مدت هاست منتظر امشبم...واسش کلی برنامه داشتم... اما اینم مث بقیه ی چیزای دیگه ی زندگیم نشد که بشه!!! با همه ی دنیا هماهنگ کردم ولی لحظه ی آخر نشد اونی که باید... عب نداره... دنیاس دیگه!!!


+ ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بزارم

(ستایش* مرحوم مرتضی پاشایی) _ جهت شادی روحش صلوات بفرستین دوستان...

گل سنگ....

هوالغریب...



یادمه اون قدیم ترها...اون وقتا که دلم پره آرزوهای جوونی بود... دقیق بگم شونزده سالم بود... همون وقتا که به قول یکی از بچه های دبیرستان که چن شب پیشا تو گروهی که تو وایبر داریم بهم گفت یادته به سوراخ دیوار هم می خندیدی؟ منم یکی از شکلک های خنده ی وایبر رو براش فرستادم گفتم هنوزم نیشم تا بنا گوشم بازه... و بعد بدون اینکه هیچ کی بفهمه چشمام پر از اشک بشه!!!!


یادمه اون وقتام مث حالا سرم با کلی کتاب زبان گرم بود!! الان دیگه شده سر و کله زدن با بچه های ترجمه و تافل و فرانسه ای که میون تموم کارام و ترجمه هام دارم با جدیت تموم دنبالش می کنم تا بهش مسلط شم... یادمه ی معلم داشتیم...معلم جغرافیمون بود!!! منم رشته ی دبیرستانم انسانی بود!!! آخ که من هنوزم دیوونه ی ادبیاتم... هفده نفر بودیم توی کلاسمون... به ترک روی دیوار هم می خندیدیم... منم که رئیس خلا... چقد معلم هامون خوب بودن بامون... همین معلم جغرافیمون هر وقت درسش تموم میشد برامون آواز میخوند... صداش انصافا خوب بود... برامون هرچی هایده و حمیرا بود میخوند... منم که از هر چی خواننده ی زن متنفر!!!


و هیچ وقت هم نتونستم و نمی تونم صدای خواننده های زن ایرانی رو از هم تشخیص بدم... یاد فریناز افتادم که این حس رو داره... ولی خب بچم این حس رو نسبت به همه داره:دی


ی شعر بود که معلممون میگفت از هایده اس...اسمش گل سنگم بود... شعرش رو که میخوند خیلی دوس داشتم و از همون وقتا هر وفت زیادی میزد به سرم میشد زمزمه ی روی لبم... امروز که دیدم دارم این شعر رو میخونم خیلی ناخوداگاه، یاد اون روزا افتادم... ی دفه همه چی ، همه ی اون روزا مث ی فیلم از جلوی چشمام رد شد... حتی چهره ی معلم جغرافیمون!!!


انقدر باهامون راحت بود که هر وقت حالش بد بود بهمون میگفت مام بهش مفنامیک اسید میدادیم...خدا منو ببخشه بابت تموم مفنامیک اسید هایی که خالی میکردم و فقط کپسول خالیش رو بهش میدادم میخورد و اونم ساعت بعدش میگفت دستت درد نکنه خوب شدم!!! از همون وقتام خل و چل بودم.... شاید ی روز برم و پیداش کنم و بهش بگم منو ببخش که بهت هیچ قرصی ندادم...سعی کردم با تلقین خوب شی...


جدا که یادش بخیر... چه کارا که نکردیم... حالا تموم اون دخترا بزرگ شدن... یکی داره تو اورژانس اجتماعی کار می کنه و هر روز از مورد هایی که داره میگه و من چهار ستون بدنم میلرزه از حرفاش...یکی سرش حسابی گرم بچه اش شده...یکی داره دکتراشو میگیره... یکی صب تا شب بیکار نشسته تو وایبر و هی میگه شوهرم میگه این گوشیت هووی منه و منم بهش میگم من اگه شوهرت بودم ظلاقت میدادم... دو زار زَنییَت گیری نشون بده واسه اون شوهر بدبختت و باز همشون غش کنن از چرت و پرتای من که تمومی نداره...



اصا یادم نیس چی میخواستم بگم حتی!!!!

فک کنم اولین باره که دارم تو سنگ صبورم این مدلی حرف می زنم... انگار همتون نشستین منم رفتم بالای منبر:دی


شمایی که اون وسط مجلس نشستی دل بده به حرفام:دی


داشتم عرض می کردم:دی


ی آهنگ هایده شد بهونه ی تموم این حرفای من... هنوزم نمی تونم صدای خواننده ی زن ایرانی رو تحمل کنم ... و حتی هیچ گونه تصوری از صدای هایده ندارم....فقط میدونم یه آهنگ داره اسمش گل سنگم ِ...این آهنگ منو میبره تا همون وقتا که وقتی حالم ُ نمی تونستم هیچ کاری کنم با خودم میخوندمش...


می زدم زیر آواز و میخوندم... ی بار واسه بچه های دبیرستان خوندم... اردوی مشهد بودیم ... هنوز عکساشو دارم... بعد من همین آهنگ ُ خوندم براشون ... یادمه دوتاشون گریه شون گرفت:دی


حتی هنوز که هنوز ِ تو گروه وایبر میگن باید بخونی برامون و من میگم همون ی بارم نباید میخوندم براتون:دی


اما امروز زدم زیر آواز... کسی نبود... خودم واسه خودم میخوندم... جز خودم و خدا و ماهیای اتاقم هیچ کی نبود ...



گل سنگم گل سنگم

چـــــــی بگم از دل تنگم


مث آفتاب اگه بر من

نتابی سردم ُ بی رنگم


همه آهم همه دَردم

مث طوفان پر گردَم



+ این آهنگ رو اصلا با صدای هایده نشنیدم و دوسم ندارم بشنوم...فقط ی آهنگ داشتم تو لپ تاپم که همین آهنگو خونده... گوشش کنین...



+ این عکس مرا برد تا دخترانگی هایی که خوابانده ام...


هفت ساله شدن ِ سنگ صبورم!!!

هوالغریب...



امروز صبح که بالای لیست ِ حضور غیاب کلاس ِ صبحم از روی ساعت ِ مچی ام تاریخ را دیدم و نوشتم 28 .7 فهمیدم که آمده است...


سالگرد وب ِ کوچکم را می گویم... هفت سال تمام شد و هفت سال است که سنگ صبورم دارد با من لحظه ها را نفس می کشد...دارد با من این روزها را راه می رود... پا به پای من می خندد و اشک می ریزد و من صفحه های سفیدش را خط خطی می کنم ... گاهی در دل شب ها، یواشکی خط خطی اش می کنم...گاهی برای مهربان ترین ارباب می نویسم و گاهی برای خدایم می نویسم و گاهی میشوم ماهی کوچکی که عاشقانه برای او می نویسد... همان ماهی ِ کوچکی که دیروز در دل ِ آسمان دیدمش... همین چند روز پیش بود که برای ِ نجیب ترینم نوشتم آسمان آبی شده است و ماهی هوس ِآسمان به سرش زده است و دیروز بعد از نم ِ بارانی که آمد چشمم که به آسمان خورد ابرها نقش ماهی ای را در آسمان درست کرده بودند و من گوشی ام همراهم نبود که این لحظه را ثبت کنم و تا می توانسم با اشک نگاهش کردم... یک ماهی در دلِ آسمان از جنس ِ ابر!!!


باورت می شود؟!


و خدایی که هست تا اینگونه بگوید هنوز هم بعد سالها هوای ماهی اش را دارد...همان ماهی ِ کوچکی که روزی در اول یک دفتر نوشت مجموعه نامه هایم به دریا و بعد برای خدایش عاشقانه نوشت و نوشت....


و حال امروز آمده ام که تولد ِ سنگ صبور ِ هفت ساله ام را ثبت کنم...


حرف های ِ زیادی برای سنگ صبورم داشتم... برای تولدش... برای تمام این هفت سالی که با من بود ...با من بزرگ شدن هایش... و فاطمه ی هفت سال پیش کجا و این فاطمه کجا!!!


نمی دانم...شاید تمام حرف هایم را که بر زبان نیاوردم در میان باران ِ امروز صبح که می بارید و من که به خانه می آمدم در انتهای همان بن بست همیشه بهار و کوچه ی میلاد نفس کشیدم... حرف هایم را نفس کشیدم!! باورت میشود؟!


حرف هایم را همین امروز صبح؛ زیر باران بی امانی که چادرم را خیس کرد و فاطمه را رها، نفـــــــــس کشیدم!!


هدیه ی تولد ِ سنگ صبورم شد یک ماهی  در دل ِ آسمان و بارانی بی امان که هنوز هم گاهی می بارد... 



سنگ صبور ِ کوچکم


هفت ساله شدنت مبارکم باشد...




+ آخر باری که نگاهم به نگاهت گره خورد هنوز هم میان ِ چشمانم رژه می رود و نگاه هایی که با غربت ِ محض به تو دوخته بودم و التماس هایی که به زمین و زمان می کردم که جلوی ِ قدم هایت را بگیرد و آن خط ِ عابر پیاده ای که تو را برداشت و با خودش برد...


و آنقدر آنجا بمانم که دور شوی...آنقدر دور که دیگر چشمانم تو را نبیند... و چشمانم در حسرت به طلوع ِ تو نشستن ببارد و خو کند به این روزها...



+ من نمی دونم چجوری

دل به چشمای ِ تو دادم


تو فقط یک لحظه از دور

توی چشمام خیره موندی


غم ِ چشمات شعر من شد

همه شعرامو سوزوندی...



* مازیار فلاحی و آلبوم جدیدش(ماه هفتم) و نام این ترک: من نمیدونم