.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هیچی از هیچ کس بعید نیست...

هوالغریب...


نه می تونم ازین احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی...


بالاخره ی شبی اومد که بتونم بیام سراغت... نه اینکه شبای دیگه نشه بیام...چرا میشه..ولی انقدر کار دارم که راستش خودمم نمی دونم دارم چه بلایی سر خودم میارم...

دیشب رکورد زدم... 48 ساعت بیداری پشت هم...

دو شب پشت سرهم که بدون پلک زدن کار کردم... کار کردم و کار کردم....


از آدمی مثل من بعید نیست... مثل وقتی که غزاله گیر داده بود که به قول خودش بیاد تو خلوت من و من اون شب جوری سرش داد زدم و گفتم نه... که فکر کنم تا آخر عمرش از من متنفر بشه... جوری در مقابلش ایستادم و وسط اتوبان پیاده اش کردم که از من بعید بود با کسی این کارو کنم...

از دختری که این روزها حتی به زنده بودنش هم شک داره این چیزا بعید نیست...

به قول مامانم که اون شب خیلی اتفاقی شنیدم که داشت سر سجاده با گریه میگفت:

خدایا این سهم فاطمه از زندگی نبود...

و من مردم و زنده شدم...

مردم و زنده شدم

مردم و زنده شدم ...


این روزها از بس سعی می کنم همه چیز رو خوب جلوه بدم که خودمم باورم شده همه چی روبه راهه...


بگذریم

بگذریم

بگذریم


حتی حس نوشتن هم ندارم دیگه...


+ شعری هم که اون بالا نوشتم... ربطی به حس و حالم نداره....

نظرات 4 + ارسال نظر
مهرناز سه‌شنبه 7 آذر 1396 ساعت 23:24

۴۸ ساعت؟؟؟؟

من یه زمانی هنرستان که میرفتم میشد شب تا صب نخوابم ولی وسطاش یهو نیم ساعتی چرت میزدم...
ولی دیگه ۴۸ ساااااعت؟
دختر به فکر خودت باش...
اینکارا رو نکن با خودت پس فردا خودتی که فقط به درد خودت میخوری....
مواظب خودت باش عزیزم.

اوهوم
دقیقا ۴۸ ساعت... وسطشم چرت نزدم...
تازه وقتی هم که خوابیدم فقط ۸ ساعت خوابیدم...


والا الانشم فقط خودم دارم به درد خودم میخورم...
چه برسه به پس فردا....

اصولا همیشه آدم فقط خودشه...
منتها ی وقتایی نمیدونم چرا الکی باور می کنه که تنها نیست...
وگرنه آدمیزاد همیشه و همیشه فقط خودشه و خودش....

هییییچ کس قابل اعتماد نیست...
هیییچ کس...

مهرناز سه‌شنبه 7 آذر 1396 ساعت 23:25

اون فریاد هم رو درک میکنم.
به شخصه یک بار یک نفر این کار رو باهام کرد.
خیلی حس بدیه
دلم واسه غزاله خانوم سوخت واقعا

اوهوم
خودمم بعدش عذاب وجدان گرفتم که وسط اتوبان پیاده اش کردم...
ولی بیش از ده بار بهش گفته بودم من بدم میاد از اینکه به کسی نزدیک شم ...
گوش نکرد...
انقد گفت
انقد گفت
منم عصبی شدم...


خدا منو ببخشه واقعا..

حتی به خودشم گفتم.
گفتم ایراد از منه و اون هیچ تقصیری نداره...
این وسط منم که مشکل دارم...

مهرناز سه‌شنبه 7 آذر 1396 ساعت 23:30

یه چیز دیگه....
نگرانم...یعنی نگران شدم...
آخه چی شده که مامان جونت سر سجاده اینو گفتن؟
کلی فکرم مشغول شد...

دوست ندارم فضولی کنم...
ولی امیدوارم یه روزی توی همین وب متنی بخونم که بفهمم فاطمه خوشحاله و هیچی نیست که ناراحتش کنه....
و اون روز میرسه...
توکلم به خداست...

ببخشید باعث نگرانی شدم....
قصدم این نبود...


ممنونم.
امیدوارم ی روزی برسه همه خوشحال باشن...

مراقب خودت باش و مممنونم ی دنیا که میای پیشم‌..
الانم خوبم...

نگران نباش...
کلا من آدم سرخوشی ام....
یعنی اصولا یاد گرفتم چیزی رو به روی خودم نیارم... برای همینم هنوز می تونم کار کنم و سر سختم...

نگران نباش...
گاهی فقط می نویسم که دلم نمیره...
وگرنه من هنوز سرسختانه و با انرژی دارم ادامه میدم ...

خیالت راحت باشه

نگین زمزمه جمعه 10 آذر 1396 ساعت 23:00

برای داشتن ِ حال خوبت دعا میکنم.
برای هممون دعا کن فاطمه ی مرموز و مهربون.

ممنون...
من هم برای حال خوب همگیتون دعا می کنم...

مرموز؟
نگفتن غم ها نشونه ی مرموز بودنه؟

من فقط خوب یاد گرفتم که غم هام رو به هییییچ احدی نگم...هیچ احدی...و هیچ کس رو به خلوت خودم راه ندم...
حتی اگر بمیرم...
اگر نشونه ی مرموز بودنه عیب نداره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.