.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سنگ صبور کوچولوم

هوالغریب...


نه سال که سهله اگه نود سالم بگذره ... فقط و فقط اینجا خونه ی اول و آخر دل منه...

به نود سال که نمی رسه ولی اینجا تا همیشه خونه ی دل منه...

حتی اگه دیر به دیر بیام... حتی اگه انقدر درگیر باشم که نتونم مثل قبل بنویسم...حتی اگه انقدر غرق روزمرگی ها شده باشم که خودمم خودم رو نشناسم...حتی اگر انقدر اتفاق افتاده باشه توی زندگیم که اینجا ثبت نشده باشن....

شنیدی میگن کفتر جلد... منم همینم... دلم جلد همینجاست... هر جا بره باز میاد سراغ همینجا...

حتی اگر خارج از این خونه حتی یک نفرم نباشه که محرم حرفام باشه...


من هیچ وقت 28 مهر 1387رو فراموش نمی کنم...

ببخش با ی روز تاخیر اومدم...


ی چیزو خوب فهمیدم...

آدما درست از وقتی بزرگ میشن که به خودشون بیان ببینن هیچ آدمی رو محرم ندارن...بزرگ که نه... سربه زیر و افتاده میشن...

سربه زیر شدن آدما درست از همینجا شروع میشه...

از جایی که به خودت میای و می بینی هیچ کس رو نداری... و همدمت شدن ی سری عکس...

بگذریم...

به خودم قول دادم ازین بخش زندگیم هیچ حرفی نزنم... هیچ حرفی...



فقط ی چیز رو همیشه بدون سنگ صبورم...


من درسته عین ی هزار پا شدم که هر لحظه ی جاست و در حال انجام ی کار و خیلی وقته که دیگه خیلی از وعده های غذاییم رو کنار خانواده ام نخوردم و وقتی برای هیچ کاری ندارم... حتی برای دیدن مائده که چند ماهه مامان شده و من حتی وقت نکردم برم دیدنش...


منه هزار پا ، درسته هیچ وقتی ندارم و نزدیک سه ساله دارم با همین فشار کاری کار می کنم...ولی هیچ کس جز خدا آخر شب های منو ندیده.... هیچ کس...


می بینی سنگ صبورم...مثلا تولدته و من باز دارم از خودم میگم...

آخه تو مال خودمی... تنها چیزی که توی دنیا دارم و می تونم با قاطعیت داد بزنم مال خودمه ... فقط تویی...


سنگ صبور کوچولوم نه ساله شدی و دیگه خیلی چیزا رو می فهمی...

دخترا وقتی نه ساله میشن دیگه باید یاد بگیرن که بزرگ شن...

توام دیگه نه ساله شدی...


نه ساله شدنت مبارکم باشه دختر کوچولوی من...


+ ببخشید که بازم وسط کارام اومدم سراغت... برام دعا کن... یادتم نره که تنها دوست داشتنی من توی دنیایی....



نظرات 3 + ارسال نظر
مهرناز سه‌شنبه 2 آبان 1396 ساعت 19:23

خدا این وبلاگا رو از ما نگیره.
ولی واقعا یه دمت گرم باید بهت بگم به خاطر اینکه پا به پای این وب اومدی و خونه ی اول و آخر دلنوشته هات همینجا بوده و هست.
به شخصه یه خائن هستم...در حق چند وبلاگ خیانت کردم و بی رحمانه حذفشون کردم...گمونم سه تا وبلاگ با تمام دلنوشته ها و حتی شعر های که خودم نوشته بودم به احمقانه ترین شکل ممکن حذف شدن و قلم طبیعت که اولین وبم بود با بی رحمی اون‌ گوشه افتاده و داره خاک میخوره....تولد قلم طبیعت ۳۱ خرداد ۸۹ بود...که با این حساب الان یه طفل هفت ساله ی بی مادره
این وبم هم تا دلت بخواد اسمش عوض شد ولی خب دیگه حذف نشد...
تنها چیزایی که نتونستم از این وبلاگا حذف کنم شماها بودین...
واقعا بعضی وقتا حس میکنم اگر ۵۰ سالمم بشه بازم واقعی ترین دوستای من دوستای نتیم هستن که جز فریناز بقیشونو ندیدم...
چون خیلی از چیزایی که شماها میدونین...هیچکس دیگه نمیدونه...

بازم به خاطر وفاداریت یه دمت گرم محکم و عالی داری...
ببخشید زیاد شد...

من فقط تاحالا همین وب رو داشتم... البته چرا... ی زمانی که اینجا نبودم ی وب دیگه داشتم که الان حتی اسمش رو هم یادم نمیاد...
ولی تا وقتی زنده ام این وب رو نگه میدارم... چون با من بزرگ شده... از وقتی هجده سالم بود تا الان ...

امیدوارم این وبت دیگه بمونه و هیچ وقت حذفش نکنی...
اوهوم ...
حق داری... ی زمانی بود صبح تا شب اینجا میگذشت... یادش بخیر...

نمیدونم این خوبه یا بد...
که دیگه هیچ کس مثل سابق نمیاد...
بازم امثال ما دیگه خیلی پر رو بودن که همچنان می نویسن...
من که دیگه دارم رکورد دار میشم... با ده سال سابقه...

من هم از بین دوستای اینجا فقط زهرا و فریناز رو دیدم...

یادش بخیر...
من هنوزم نظرات طولانی رو دوست دارم...

ممنونم مهرناز...

منم بابت معرفتت که میای بهت دمت گرم میگم...
وب سوت و کور من رو رونق میدی

نگین زمزمه شنبه 6 آبان 1396 ساعت 00:34

تولد دختر کوچولوت مبارک

ممنون نگین جان

مهرناز شنبه 27 آبان 1396 ساعت 17:18

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.